حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

اعلامیه جهانی حقوق بشر!!!!!

در این روزهایی که به نظر میرسد مردم از نتیج انتخابات دهم ناراضی اند و از هر فرصتی برای اعلام نارضاییتشان استفاده میکنند،اول اینکه من اصلا روزهای خوبی ندارم و حوصله هیچکاری ندارم.
دوم اینکه نشر کاروان اقدام به انتشار اعلامیه جهانی حقوق بشر نموده است!!! آن هم به دوزبان این اعلامیه همان بیانیه کورش کبیر است که پس از فتح بابل در سال 538 قبل از میلااد اعلام و بعدها به عنوان اولین منشور حقوق بشر شناخته شده .
پیشنهاد میکنم همه دوستان بخوانند،این بیانیه در قطع جیبی و در80صفحه فکر میکنم 40گرمی و به قیمت 1000تومان از طرف نشر کاروان ارائه شده است
تا بعد

اعتراض به ترانه معترض!!!!

میدانید این روزها بازار ترانه معترض داغ داغ است جای فرهاد و اسفندیار منفرد زاده و شهیار خالیاست تا مفهوم ترانه معترض را بفهمیم موسیقی معترض تنها این رپی که بعضی از دوستان با صداهای فاجعه!!!!! تحت عنوان زیر زمینی تکثیر میکنند واستفاده از رکیک ترین کلمات هم در شعرشان نشانه ای مثلا برای اعتراضشان است.
باور کنید میشود بهتر بودوخواندو نوشتو اجراکرد و اعتراض را نشان داد مگر فرهاد و منفرد زاده و شهیار در ده پنجاه چند ساله بودند.
واقعا جای ترانه های معترض ده 50 خالیست وقتی که شاملو میگفت و فرهاد میخواند:
نگاه کن مرده هابه
مرده نمیرن
حتی به شمع جون سپرده نمیرن
مثل فانوسین که اگه خاموش شه
واسه نفت نیست هنوز
یه عالم نفت توشه
نفت توشه
نفت توشه
نفت توشه
تابعد

برف!!!!!

زردها بيهده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نينداخته
بيهده بر ديوار
صبح پيدا شده اما
آسمان پيدا نيست
گرته ی روشنی مرده
برفی همه کارش آشوب
بر سر شيشه هر پنجره
بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است
از این میهمانخانه
ميهمان کش
روزش تاريک

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شعرواره 1

مرا دیگر
تاب ایستادن نیست
توا ن تحمل اینبار سنگین بر دوشم
همین روزهاست که حجم اینهمه تشویش
از پا در بیاوردم
و
شانه هایم را
این سنگینی
درهم شکنند
نه
مرا دیگر تاب باز ایستادن نیست
خدایی دیگر گونه
بیافرینم
8/3/79

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

بازگشت

مدتی این مثنوی تاخیرشد مهلتی باید تا خون شیر شد
تا نزاید بخت نو فرزند نو خون نگردد شیرشیرین،خوش شنو


به هرصورت به همه دوستانی که به این وبلاگ سر میزدند سلام دوباره میکنم و تصمیم گرفتم مجددا با روال دیگری ادامه بدم
این وزها اوضاع و احوال مملکت یه جورایی سه است معلوم نیست بههر مناسبتی سبزها استفاده میکنن و حرفشون رو میزنن
ولی اونچه که بهنظر خیلی بد برخورد با مردم این نوع برخوردها رو هیچ نمیتونه بپزیره
امید وارم اوضاع بهتر شه ،ادام های عجیب و غریب به همه این مسائل دامن میزنه ، دوات دهم و سران مملکت باید فکری بکنند

دوستون دارم
مواظب خودتوون باشین

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

رفتن

من صدای آوازپرندگان عاشق را
میشناسموصدای غمگنانه آوازآنها
خبرم میدهد ازناله های گل سرخی عاشق
واشکم را در می آورد
######
صدای غمناک یک عشق
بوی گریه ولبخند
بوی خاک خیس باران خورده
آنهم اولین باران پاییز
وگنجشککان خیس نشسته بر ايوان پاییز
همگی مرا به یک پیکار می خوانند
خبر آورده قاصدک
هرچند منتظر نبودم
او نبود
رفته بود او
باید برای پیکار رسیدن
به دوردستها
حداقل خیال بپردازم
تا هیچ معنا یابد
یادم نبود
""همیشه این منم که میمانم""
""همیشه این تویی که میروی""
27/06/77

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

حيرانی!!!!!Perplexity

وقتی تو
با نازهای بیکران و از قلم خارج
برچشمهای گره خورده به افقم مینگریستی
چیزی را نمی فهمیدم
انگار ماهیی
که در تنگ بلوری هی دهانش را میجنباند وآوایی نه
و هرچه میگفتم نمیدانم چرا
جوابی اشک آلود بود
و
کلمات
بوی دریا و باران شمال میداد
وتو
آمده بودی با آن روسری نازک دخترانه پر از بوی یاست
میشنیدم اما نمیفهیدم
تنها چیزی از بزرگی
یا کوچکی بود
نمیدانستم

######

بعدها فهمیدم که تو گفته بودی برو
واشکهایت
مفهومی از خواستن
و
نتوانستن
بود
چقد ساده بودم من
چقدر زودباور
چقدر عاشق پیشه
و چقد...ا

77/06/06
iman

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

بهار نارنج

دفتر های یادداشتم در جابه جایی های کتابخانه ها و کارتنهای انباری سر برمیآورند ووقتی نگاه میکنی میبینی، میشو ازبین آنها چیزهایی برای وبلاگت پیدا کنی ،هرچند داستانها و شبه شعرها امروز که میبینی خنده دارو و بیش از حد شعاری اند ولی از بینشان قطعاتی هم پیدا میشود، نوشته هایی که مال زمان نو جوانی است یک قطعه بسیار کوتاه را مینویسم که قشنگ یادم هست کجا ودر چه حسی نوشتمش

بهار نارنج


بوی بهار نارنج
بوی کس خاک آب دیده
و
این درخت در شباب زندگی اش
با آن
شکوفه های سپید خوش بو
بارداری را تجربه میکند

چه تجربه شیرینی دارد این عصر
بهاری

چه تجربه های غمناکی دارم این بهار
ای کاش مثل این دخت
پربار بودم
خوش بو بودم
و....
بوی بهار نارنج میآید
وآدم را سرمست میکند
مستی و راستی



6/فروردین/79

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

بهانه


نمیدانم حالا و این روزها اوضاع و احوال هوشنگ ابتهاج (سایه) چگونه است، واقعا در میان شاعران معاصر کسی مانند سایه نتوانسته در سه زمینه شعر کلاسیک،شعر نو و ترانه(یادمان باشد بهترین های استاد شجریان حاصل همدلی محمد رضا لطفی، هوشنگ ابتهاج است) من خودم سایه را دوست میدارم اما هیچ گاه تمام اشعارش را نخوانده ام ولی غزلی از او انتخاب کردم که بنویسم برای این پست

بهانه


ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن منزبانه از توست
افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

بودن!

افق روشنی در نگاه شما هست؟
آیا هنوز سایه خواهد گفت:ا
زمان به دست شما میدهد زمام مراد از آن که هست به دست خرد زمام شما
میدانید در هر کس البته جوانترها را که مینگرم غیراز عده محدودی واقعا این افق روشن را در پس زمینه چشمانشان نمیبینم
البته پر واضح است دلیلش ،ولی در این شکی ندارم که میشود برگشت به قول عبدالملکیان
میشود کیفی فراهم کرد
دفتری را میشود پر کرد از آیینه و گلدان
میشود برگشت
اشتیاق چشمهایم را تماشا کن
نمیدانم چرا ما ملت س ی ا س ت زده ایم حالم بهم میخورد از اینکه همه میخواهند از سیاست بگویند همه همه همه از پایین ترین سطح اجتماعی وتحصیلی جامه که در عمرش یک پاراگراف روزنامه نخوانده است ،اگر هم خوانده صفحه حوادث را خوانده تا .......
میدانم که بسیاری از این بد بینیها ناشی از این س ی ا س ت زدگی است
بسیاری از نا امیدی ها ،کج خلقی های جوانانو.......1نظر شما چیست؟؟؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

فرهاد معترض

رُستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و
تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم . . .
نمیدانم چند نفر از شما یادش بود که امروز هفتمین سالمرگ فرهاد بود.فرهاد مهراد کسی که با صدای او ترانه ای غیر عاشقانه شنیدیم و مفهوم ترانه معترض را دریافتیم،صدای فرهاد و ترانه فرهاد مفهوم بی بدیل ترانه و موسیقی معترض بود هر چند که خودش معتقد است ترانه اجتماعی را پیش از او عارف قزوینی آغاز کرده است ولی این جمله را به حساب تواضع فرهاد میگزارم.در مصاحبه ای که از فرهاد شنیدم در جواب اینکه چرا شما ایران مانده اید پاسخ جالبی که فرهاد داد و بدان بسنده کرد گفت اینجا وطن من است و من کار زیادی نکردم اگر در وطنم مانده ام هرچند آب وهوا خوب نباشد.
آخرین آبومی که از فرهاد منتشر شد آلبوم برف بود که آن هم وژگیهای خودش را داشت ترانه های زیبایی که هنوز در خاطرم مانده اند.
فرهاد را مثل خیلی از هنرمندان دیگر آزار دادند ،دهانش را بستند و بوییدند مبادا کفته باشد دوستت دارم (به قول شاملو)،اجازه کنسرت ندادند این اواخر هم به زور با تهدید و هزار مشکل دیگر کنسرتهای محدودی در کیش. بگذریم ،همه میدانیم که هنر مند جماعت در این جامعه چگونه است و آدم های بیهنر به اسم هنر مند با لودگی میآیند وپرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران را میسازند که غیر از هزل و لودگی چیز دیگردی ندارد باز هم بگذریم
من که با ترانه های فرهاد شاید خیلی شاد نشوم ولی روحش شاد.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

عشق تابستانی!!!!

ترانه های شهيار همیشه برای من پر از خاطرات رنگی و سیاه وسفید است ، شاید برای همه همسالانم که سرسوزن ذوقی داشته باشند نیز ،آن روز گرم وشرجی که ترانه "عشق تابستانی"تمام گوشم را و ذهنم را پر کرده بود کنار ساحل "متل قو" بودم. انگار دیروز بود، نگاه که میکنی 10سال گذشته است من با اینهمه گذشته قشنگ عاشقانه چه کنم؟ ،کجای این روزمررگی امروز جایشان دهم که سوز نوستالژیک هر کدامشان از جایی سر در نیاورد و نسوزاندم؟ ........نمیدانم ؟ ، و از این نمیدانم ها بسیار است!!!!!ا

عشق تابستانی، بوسه ی پنهانی
وعده ی ما فردا، پای گوش ماهی ها
پشت خواب مرداب، باغ خیس از مهتاب
ته آواز من، تیله های روشن
دخترك بیا نترسیم ، دخترك
بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك
نگو نه ، نه ، نه ...

دم عطر لیمو، سر حرفی خوشبو
گوشه ی موجی دنج، دو قدم تا نارنج
لب داغ لاله، بغل چمخاله
زیر ابری ساده، غزلی افتاده
دخترك بیا نترسیم ، دخترك
بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك
نگو نه ، نه ، نه ...


لب آهِ آهو ،آخر آلبالو
زیر چتری از یاس، پای كوه الماس
پای خیس پارو، وسط متل قو
آخر شهریور، هتل بابلسر
دخترك بیا نترسیم ، دخترك
بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك

تا بعد

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

درباره الی یا دروغ!!!!!

فکر میکنم همه دوستان دیگه فیلم آقای اضعر فرهادی سازنده "چارشنبه سوری"یعنی در باره الی را دیده باشند.
از همان شات های نخست من متوجه شدم که با فیلم متفاوتی سرو کار دارم، پس کمر بندم رو محکم بستم.
و همین طور هم شد در باره الی واقعا فیلم دیدنی و جذاب و خوش ساختی بود چه به لحاظ فنی ،صدابرداری و صداگذاری،نور و فیلم برداری و نوع برخورد با شاتها و چه از نظر هنری و آن روی سکه حرفهای یه آدمی مثل اصغر فرهادی.
اگر از بازیشروع کنیم، دو بازیگر نقش امیر و پیمان با وجود اینکه تا بحال بازی از آنها ندیده بودم فوقالعاده بودند و سپیده هم با بازی کم نظیر گلشیفته بسیار به واقیت نزدیک میشد
اما در باره فیلم آنچه که بسیار مهم است چرخش درام هول یک پدیده بد اجتماعی یعنی دروغ میچرخد،از سکانسهای ابتدایی فیلم زمانی که میفهمیم سپیده در باره ویلا به امیر دروغ گفته تا مسافرتشان بهم نخورد و کم کم همه بهم دروغ میگویند تا انتهای فیلم این را گفتم که نظر دوستان را بدانم و نمیخواستم نقد بنویسم که در ایم مقال نمیآید

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

چه بی رنگ و بی نشان که منم!!!!

هوای خواندنم نیست پس گوش میسپارم به صدایی که سرآمد است ،صدای شاملوی بزرگ و غزلیات مولانا،میبردم تا ناکجا، واقعا نمیدانم الان که این سطور را مینویسم در چه حال و هوایی هستم،"شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو" شاید نتوان یه لحظه اش را توصیف کرد و شاید بهترین غزل برایش این باشد:

وه چه بی رنگ وبی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی کران که منم
این جهان وان جهان مرا مطلب
کیندو گم شد در آن جهان که منم
.
.
.
.


تابعد

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

نشانی دوم

وافعا نميدانيد چه لذتی دارد نوشت اين سطور و تايپ اين اشعار برايم و انگارکه دارم واقعه مهم تاریخی را ثبت میکنم
وقتی مينويسم و بلند ميخوانم ،صدای عمو خسرو با آن "ش"های عاشقانه اش و نفس گرفتن های بمش توی گو شم نجوا میکند و در انتهايش ميگويم چه حيف که ديکر صدای تو را با کلمات جديد نميشنويم-ای همه عاشقانه های بچه گی ام وای همه قدرت گرفتن دستان دخترکی در پسین های بیخبری و بوسه های یواشکی در پشت حصار درختان......در تابستان گرم ان سالهای بی خبری از دنیا ،یادش بخیر

بخوانيد نشانی دوم را





نشانی دوم

سر به هوا
کودکانِ کامل اُردی بهشت
راه غریب گریه را بر عبور آواز من بسته بودند
صدایم به سایه سار دره نمی رسید
تو آن سو تر از ردیف صنوبران
پای پرچینِ پسینی شکسته شاید
کتابی از نشانیِ دوستانمان را ورق میزدی
زنان کوچه می گویند
به گمانم تُرا در صفِ صحبتِ آرزویی دور دیده اند،
حالا همه همسایه ها میدانند
من هر غروب،غروب هر پنجشنبه تا شی التماس
به جستجوی عکسِ کوچکی از تو بالای کارنامه سالِ آخرت
هی گنجه و پشت و رویِ خانه را در خواب خاطره می گردم
پس نشانی تُرا کی در هراسِ گمشدن از دست داده ام ری را
هنوز که هنوز است
از گنجه قدیمی خانه
بوی عناب و اسپند و دیوان خطی شاعری خوش
از خواب شیراز می آید.
نه مگر تو رفته بودی با نان تازه و تبسم کودکانِ
اُردی بهشت بیایی؟!
نه مگر قرار ِما قبول بوسه از دُعای همین مردمان
خسته بود...؟!
نه مگر وعده ما نگفتنِ حتی یکی واژه از آن راز
پرده پوش...؟!
پس چرا کلیدِ خانه را در خوابِ نیامدن گُم کردیم؟!

هی تو.....!
تو از عطرِ آلاله... بی قرار!
تو این رسم رویا و گریه را
از که،ازکدام کتاب،از کدام کوچه آموخته ای؟
کجا بوده ای این همه سال و ماه
چه میکرده ای که هیچ خط و خبری حتی
از خوابِ دریا هم نبود ....ها؟!

ببین!
خانه هنوز هم همان خانه است
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است :
یک پالتوی کهنه، چتری شکسته
دو سه سنجاقِ نقره ای
کتابخانه کوچکِ شعر و سوال و سکوت
و شیشه عطری آشنا
که بوی سالهای دور دریا می دهد هنوز.
.
.
.
.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

نشانی اول-1

چند روزیست که دوباره به سالهای نیمه هفتاد و دوران نوجوانیم رفته ام و با صدای عمو خسرو و شعر های صالحی حالی میکنم، راستی هر چقدر که میگذرد این شعرها برای من جذاب تر،پر معنا تر و زیبا تر میشوند انگار اصلا کهنه نمیشوند،بعضی اشعار واقعا اینگونه نیستند و این ظرفیت رو ندارن ، ولی شعرهای" نشانی ها" شامل هفت نشانی این ظرفیت هزار بار خواندن را دارند وهر بار چیز تازه ای و گره جدیدی در ارتباط با راوی و "ری را" ی گمشده می یابی.
میخواهم همه هفت نشانی را بنویسم اگر حوصله ای باشد و دلی برای این کار.
قسمتی از نشانی اول را داشته باشید تابعد





میدانم
حالا سالهاست که هیچ نامه ای به مقصد نمیرسد
حالا بعد از آن همه سال آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه نعنای نو رسیده می آید
پس بگو قرار بود تو بیایی و ….من نمی دانستم
دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سال و ماه ِساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی
حرف ما بسیار
وقت ما اندک
آسمان هم که بارانی ست….!

به خدا وقتِ صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگان دریا نیست!
سر به سرم میگذاری …. ها؟
میدانم که می مانی
پس لااقل باران را بهانه کن
دارد باران می آید.




--------------------

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

يک داستان - 1

این داستان را چندین ماه پیش و ناگهان و در چند لحظه نوشتم نمیدانم از کجا آمد مثل یه شعریکه به قولی از جوشیدن بود نه از کوشیدن فکرمیکنم در جای دیگری هم که مینوشتم نوشته باشمش دوست دارم دوستانم بخوانند و نظر بدهند هرچند ظاهرا کمی طولانیست ولی فکر میکنم ازش یک بار خواندن داشته باشد،و بامید اینکه خوشتان بیاید،ضمنا در پست قبل چند کامنت داشتم که نویسنده هاشان را نمیشناختم ،لطفا اگر بلاگ یا ایمیل دارید(که حتما دارید) لطفکنید و بنویسید تا به رسم ادب به وبلاگتان سری بزنم یا ایمیلی برای تشکر.
"یک داستان"
چند شب پیش خواب میدیدم

دق للباب می کنند ، از تختم بلند میشوم ساعت 3.5 صبح است،الکی میترسم بلند میشوم لباسم را میپوشم از چشمی نگاه میکنم کسی نیست صدا میکنم ، کسی نیست ، اما دوباره کلون در را میزنند درب را باز میکنم یهو میبینم کنار دریا هستم دوسه نفر غریبه باهام هم مسیرند ،نمیدانم کدام ساحل هستم درخت های بی سر کنار ساحل هستد و چند صد متر آنطرف ترعده ای آشنا و غریبه جمعند و دمام میزندد، صدای دمام تمام وجودم را گرفته،دور آنها کسانی مراسم زار میکنند احساس میکنم باد جن می آید گردنهایشان دازتر میشود و دور خود میچرخند انگار منتظر منند، نزدیک میروم راه را برایم باز میکنند در وسط آنجا چیزی میبینم که باورش سخت است ، جسد زنی آشنا ،اینقدر آشنا که انگار همخوابه ام بوده است، دوس دارم داد بزنم اما انگار راه گلویم بسته است ،چرا کسی رویش را نمیپوشاند برهنگی اش مچاله ام میکند، تمام اندام زنانه اش را خوب خوب میشناسم
مینشینم کنارش ملافه ای سفید دورش میپیچم، ناراحتم کم کم صدای همهمه ها برایم آشنا میشود :قاتل قاتل ، ترسو ،ترسو، وصدایی رسا تر :تو اونو کشتی اون زن هیچکاکی رو
این وکه میگه یادم میفته که موهاش اصلا تکون نخورده بودو آرایش موهاش عین زنهای هیچکاکی بود
تلاش میکنم از لابهلای آنها رها شوم ،نمیگذارند ،خیلی ترسیده ام هیچ چیز نمیگویم همه با دشداشهای سفید بلند دور تا دورم را پوشانده اند ، بعضی از آنها دشداشهای خونی به تن دارند
در بینشان زنهای زیادی با روبنده های توری مشکی که روبندهایشان را بالا داده اند و دور لبهایشان را خالکوبی کرده اند میگویند:ترسو ترسو ترسو، عده ای آنطرفتر قاتل قاتل.
ناگهان با چابکی که هیچ وقت در خود سراغ ندارم از بینشان میگریزم و در ساحل میدوم جلویم یک پرتگاه ظاهر میشود در خوابی که انگار بیداریست میگویم چقدر به هامون شبیهم
بر میگردم
مردی که چهره اش را نمیبینم با قلوه سنگی بزرگ به صورتم میکوبد و پایان

بیدارمیشوم تمام بدنم خبس شده است ساعت 2.45است
درکمپ یکی از پروژه های نفتی جنوب کشور هستم تا فرسنگها اثری از هیچ انسانی نیست تنهای تنهام با یک نگهبان مفنگی که مثلا قرار است نگهبان من و کمپ باشد گویا نشئه است از صدای داد من بیدار شده با آن لحجه ای که نمیدانم کجایی است میگوید:چیزی شده آق مهندس-نترسی بابام میخوییبرات چویی بیارووم

سری تکان دادم به علامت نه و تشکر
دو باره دراز کشیدم
یادم میاد که این دومین شب متوالی است که این کابوس را میبینم
تصمیم میگیرم برگردم هرچند ماموریتم به اتمام نرسیده است ولی تصمیم میگیرم برگردم شبانه به کیش با بیسیم از سایت های سرچاهی در کیش اطلاع میدهم بیایند دنبالم
میگوید:این موقع شب
میگویم بله در اولین فرصت ،فورا حال خوبی ندارم
یک ساعت دیگر بسیم میزندد که آمده اند ساعت حدودا 4 صبح است
همه وسایلم را برمیدارم از کمپ مثل دیوانه ها میزنم بیرون و میپرم توی قایق دو موتوره، بدون هیچ حرفی، حرکت میکردیم وحشتناک بود ، در یا در شب بسیار ترستاک بود در میان سیاهی نامتناهی گم میشوی گم گم گم

به کیش که میرسم انگار زندگی دوباره ای بم داده اند سریع خودم را از شر کمپ و ماموریت خلاص میکنم به قایقران میگویم به مسئول کمپ و دفتر مهندسی اطلاع دهد من رفتم استراحت برمیگردم تهران!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

میروم هتل شایان یک سویت میگیرم
اولین کاری که میکنم یک دوش گرم میگیرم، 2 تا قرص آرام بخش میخورم ، سیگارم را میگیرانم و روی تخت مینشینم ،دیگر نمیدانم چگونه ساعت 10.30 صبح است
به لابی میروم صبحانه تمام شده است میروم به کافی شاپ لپ تاپم را روشن میکنم و خوشبختانه اتصال بیسیم اینتر نت وجود دارد. که میشود ایمیل ها راچک کرد
نگاهی به اطرافم میاندازم ، یک چهر آشنا بیرون لابی میبینم بله خودش است از همکاران سابقم در یکی از شرکتهای مهندسی و دوستی که زمانی بینمان بود مثل نور یک فلش آمد و رفت،ناخودآگاه بلند شدم وبه سمتش رفتم

-مریم
برمیگردد،
-آه ه ه توییی، اینجا چکار میکنی پسر، شیطونی!!!مثل همیشه!!!!؟؟
-نه بابا دیگه گذشت اون دوران
-وتو

ازدواج کرده است و دو تا بچه دارد
میگوید چقد از آخرین باری که دیدمت شکسته شده ای. چیزی نمیگویم
ولی من به او جمله میگویم که هر زنی دوست دارد بشنود
- ولی تو خیلی بهتر وخوشگلتر شدی ببینم بینیت رو عمل کردی؟
-آره دوس نداشتم شوهرم خواست
-شوهرت کجاست
-رفته بچهارو بگردونه
-توچرا نرفتی
-حوصله نداشتم
-پس تازه مثل منی
-میخوای یه چیزی بخوریم باهم
-بدم نمیاد، ماموریت بودم حال خوبی ندارم
-چرا؟ چی شده مگه؟
-هیچی خسته ام یکم ،

پیشنهاد عجیبی داد که علی رقم میلم نپذیرفتم چون مطمئن بودم کار به جاهای باریک خواهد رسید (این سابقه رو داشتم باش)

-میخوای بریم آیپارتمان ما اونجا حرف بزنیم یه استراحتی بکنی ؟؟
-نه نه مرسی ، لطف داری تو

نمیخوام بیشتر با او باشم ،نسکافه ام را تمام میکنم میگویم
-میروم فرودگاه بلیتم اوپنه
-اصرار میکند که بمونم ،

عجب حرفی میزند تصور میکنم هر لحظه شوهرش بیاید دوست ندارم با او رو در رو شوم ، میدونی وقتی با یه دختر رابطه داشتی ،اونم خیلی نزدیک بعدا نمیتونی با شوهرش تحملش کنی

خدا حافظی میکنم، دستش را دراز میکند دست میدهد و روبوسی میکند در همین حال میگویم

-مگه لاس وگاسی دختر دیگه گذشته ها، اون روزها

بهم میگه تو خیلی بدی
دستش رامیفشارم و میکشم و رها میکنم
راه میفتم به طرف سویتم که برای رفتن آماده شوم، به سویتم که میرسم پشیمان میشوم چرا پیشنهادش را رد کردم؟ ترسو ترسو؟، یا لاقل موبایلش را میگرفتم!! که گمش نکنم شاید کاری با او داشتم،؟

،برمیگردم انگار ده ساعت طول کشید در راه به فکرش بودم و روزهای گذشته مثل یک فیلم روی دور 32 از ذهنم می گذشت ،رسیدم انگار آب یخ رویم بپاشند،کنار همان درخت انجیر معابد باآن ریشه های بلند وغریبش ايستادم و از دور چند لحظه ای نگاهشان کردم:

دور میز نشسته بودند با شوهر وبچهاش

و با ناامیدی همیشگی برگشتم به سویتم و بعد به فرودگاه.

تا فرودگاه
یک عمر
طول کشید.

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

يه شب ماه مياد!!!!

از احمد شاملو
به یاد فرهاد و اسفندیار منفردزاره


یه شب مهتاب،ماه میاد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا پشت بیشه ها
یه پری میاد ترسون و لرزون
پاشو میذاره تو آب چشمه
شونه می کنه موی پریشون
.
.
.
یییه شب ماااه میاااااااااااااااد.


آره واقعا، یه شبی یا یه روزی که شایداصلا فکرشو نمیکنی اون ماه میاد و با خودش میبره تورو به جاهایی دوردست که آرزو داشتی
یه شب ماه میاد، حتی اگه تو توی زندون باشی، در محبس تنت
یه شب ماه میاد، یه شب ماه میاد حتی اگه ته یه دره باشی در اعماق وجودت
میاد
میاد اون ماه
میاد

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

رباعی نو.....

فکر نمیکنم هیچ رباعی به لحاظ تکنیک، سوز و ساز،مفهوم و آهنگین بودن به پای رباعیات مولانا برسد،رباعیات مولانا هرچند کم هستند اما واقعا برای من به اندازه خود دیوان شمس با ارزش.
این رباعی هایی که من رو توی سالهای نو جونیم (دیگه نمیگم وقتی جون بودم که آفرین ناراحت نشه) میسوزوند ، باهاشون عاشق عاشق میشدم ،اصلا بعضی وقتا باهاشون حرف میزدم ، نمیدونید من با این رباعیهای مولانا چه عشقها که نکردم وچه خاطراتی لابه لایه کلمه به کلمه اش که ندارم به قول کارو یا ویکن نمیدونید چقدر خاطره از عشق تو این موی سفیده .....

میخوام چندتاشون رو بنویسم و تقدیم کنم به میم چه خانومم ، البته میخواهم با حالت کلاسیک رباعی تفاوت داشته باشد ، و آوایی که دارد در نظر بیاد.
حالا هر چندتا که یادم بیاد دیگه، اگه کم شد به بزرگی خودتون ببخشید

1
من
درد تو را
زه دست
آسان
ندهم
دل
بر نکنم زه دوست
تا
جان ندهم
از دوست
به یادگار دردی دارم
کان درد
به صدهزار
درمان
ندهم

2
اندر
دل بی وفا
غم و
ماتم باد
آن را که وفا نیست
زه عالم
کم باد
دیدی
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم
که هزار
آفرین
بر غم باد

3
در عشق تو
هر
حیله که کردم
هیچ
است
هر خون جگر
که بی تو خوردم
هیچ است
از درد تو
هیچ
روی درمانم نیست
درمان
که کند مرا
که دردم
هیچ است

4
در
عشق
توام
نصیحت و پند
چه سود
زهرآب چشیده ام
مرا
قند
چه سود
گویند مرا که
پاش بر بند
نهید
دیوانه
دل است
پام
بر
بند
چه
سود

دیگه داشت زیاد میشد باور کنید دوباره برگشتم به اون سالهای عشق و مولانا و سازو بچگی کردن ،خوب ماهم اینجوری بچگی میکردیم ،اینم یه جورشه
ستار به دست
سر ظهر تابستون
خونه استاد
تاشاید عشقم قبل از من اومده باشه و منم زیر زیرکی نگاهی بهش بکنم و ببینم اونم داره منو نگاه میکنه و یهو هر دو تامون سرامونو برگردونیم و خدمونو بزنیم به کوچه علی چپ
بازم خاطره بازی شد
به قول یکی اگه مدام از خاطره ها حرف میزنیم
برما ببخشید
ما آدمهای خاطره بازی هستیم



تابعد
یا حق

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

يک ترانه ساده....


ترانه های شهیار همیشه مرا میبرد به روزهای قشنگی که امروز احساسشان به نوستالژی تبدیل شده است.برای انتخاب ترانه ها خیلی فکر میکنم باور کنید انتخاب یک ترانه ساده و خوب ،از بین همه ترانه های قشنگ شهیار بسیار مشکل است،بخصوص که من همه را دوست دارم و خاطره بازی میکنم ،ترانه "اولین بار" برای عشق های اول و عشق های ناگهانی وزیبا خود حدیث نفسیست خواندی فارغ از ترانه بودنش.

البته نظر من است تا شما چطور فکر کنید:


اولین بار اولین یار

اولین دل دل دیدار

اولین تب اولین شب

سرفه های خشک سیگار

زنگ اخر زنگ غیبت

وقت خوب سینما بود

زنگ نور و زنگ سایه

امتحان بوسه ها بود


اولین بار اولین بار

اخرین فرصت ما بود

بهترین جای ترانه

بهترین جای صدا بود

اولین بار اولین یار


کشف طعم بوسه ی تو

مثل کشف یخ و آتش

کشف بیمرگی و ایثار

کشف گستاخی آرش


اولین دروغ ساده

اولین شک بی اراده

وحشت سر رفتن از عشق

گریه های سر نداده


اولین بار اولین یار

اولین نامه ی کوتاه

درشبی ساکت و سیاه

خطی از دلواپسی ها

ازمن وتوتاخودماه

اولین بغض حسادت

کنج دنج شب عادت

بستری از درد و هذیان

تا ضیافت تا عیادت


اولین بار.........

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

زخم عقل


چند سال پیش زمانی درست در بهبوهه برگذاری جشنواره فیلم فجر بود که در سینما ایران داریوش مهرجویی راگیرآورده بودم و راجع به سینمایش در آن شلوغی و همهمه حرف میزدم که ناکهان پوستری در پشت سرش تمام حواسم را به خودش جلب کرد ، پوستری بسیار جذاب با رنگهای برجسته کار شده که حکایت از یک کار هنری میداد ،اشاره کردم و استاد تایید کرد که آن را خوانده ام.

آن پوستر رمان "جسد های شیشه ای" نوشته مسعود کیمیایی بود که همان شب من دو جلد از آن را خریدم و فردا متوجه شدم که نایاب شده است ، با وجود شناخت کاملی که از سینمای کیمیایی داشتم هرگز گمان نمیکردم چننین قلم گیرایی داشته باشد و چنین داستان نابی را به بهترین حالت و در قشنگ ترین ظرف بیان کند و جسدهای شیشه ای به یکی از رمان های مورد علاقه ام تبدیل شد،

خاطرات تهران قدیم که من عاشقش هستم ، لاله زار و در بند و....استادانه تصویر شده بود،گویا این رمان وچند کتاب دیگری که کیمیایی نوشته محصول سالهایست که او در خارج از کشور و با خانمش گوگوش به کوبا رفته بودند.... این هارا گفتم که برسم به مجموعه شعری از کیمیایی که همان سالها با جسدها.....منتشر شده اما من بیخبر مانده بودم تا چند روز پیش که اتفاقی در کتاب فروشی کوچکی دیدمش، زود است شعر هایش را به نقد نشستن ولی آنچه در اولین نگاه به آن میرسیم تا حدودی شاملو وار می نماید ولی حتما شما هم بخوانید کتاب "زخم عقل" را و اگر تا کنون جسدهای شیشه ای هم نخوانده اید حتما بخوانید.


یکی از شعر های این کتاب را بخوانید:


روز


وصل تو را دَم می زدم هر دَم....

می دانم،

در نبودنم،

وصل تو می آید.

هنوز نمی دانم با مرگم

این دو سه نام را

با کدام اجازه خواهم بُرد

انسان،

عدالت،

و عشق


اگر زخم هایم به التیام برسند

فصل خوش مرگی است

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

يلدا...........

یلدا شبی
تنها نشته ام
سوت ِسکوت
دودِسیگار
و انتظار صدای تو

#########

یلدا شبی
همه باهم
سفره رنگین چیده
بوی هندوانه یادگار از تابستان گذشته
صدای همهمه و دستو ستارو نی
خنده های بلند
بلند تر از یلدا

##########

یلدا شبی
با تو خواهم نشست
صدای ساز
طعم بوسه
انتظار سر رسیده آغوش
درها هایِ خنده های دلم
بوی سرخ گونه هایت
و صدای خنده بلند تر از یلدایت

##########

یلدا شبی آری
عشق را چنین به قضاوت
خواهم
نشست.....

30/09/1381

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

فرهادِخاموش.......



زمانی که خبر درگذشت فرهاد مهراد را در غربت شنیدم فکر میکنم 8 شهریورماه 81 بود که ناگهان زدم زیر گریه، شاید تا آن روز برای هیچ کسی که به دیار باقی میرفت اینچنین ناراحت و مغموم نشده بودم برای هیچ کس چه هنرمندان دیگر وچه نزدیکانم



نمیدان چرا؟ شاید دلم برایش میسوخت که خاموش ماند سالها، شاید چون یک عمر با فرهاد زندگی میکردم و بهترین لحظاتم را فرهاد ساخته بود ،صدای بی همتای فرهاد عین یک موجزه بود وقتی مرد تنها را میخواند و وقتی میخواند:

خسته ام از همه

خسته از دنیا

آسمان بشنو از قلب من این صدا


آدم را به فکری فرو میبرد که انگار این صدا با این ترانه عجین است ،پیکر فرهاد را که در اثر هپاتیت C در پاریس درگذشته در گورستان" تی یه"به خاک سپردند و گویا تلاش خوانواده و وکیلش برای انتقال او به تهران بی نتیجه ماند و حتی نمیدانم چرا فرهاد را در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت و غلامحسین ساعدی دفن نکردند؟؟ بهانه ای شد برای اینکه یکی از ترانه های فرهاد را که ترانه ایست از شهیار قنبری بنویسم و تقدیم کنم به عمه دوست داران او و فرهاد، کودکانه شاید معروفترین ترانه فرهاد باشد



بوی عیدی،بوی توپ،بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی ،وسط سفره نو

بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ

با اینا زمستون و سر میکنم

با اینا خستگیمو در می کنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکیه عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب

فکر قاشق زدن یه دخترچادر سیاه

شوق سک خیز بلند از روی بته های نور

برقکفش جفت شده تو کنجه ها

.

.

.


یاد فرهاد بخیر و روحش شاد باد

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

چهره ها و پاپاراتزيها...........

راستی یادم میره ازتون بخوام عکسهایی رو که تحت عنوان چهرها و پاپاراتزی ها..... میذارم راجع به شون نظر بدین ،بحث و مباحثه پیرامون سلیبریتیهاو گاف هاشون معمولا بحث های خوبی میشه ،اصلا این پست رو به همین منظور میذارم و هر عکس جدیدی هم که گذاشته شد دوستان میتونن نظراتشون رو در همین پست بگذارند.
مرسی

استوره ای از موج نو سينما:داريوش مهرجويی

تحت این عنوان میخواهمم چند فیلم ساز مطرح وجریان ساز سینمای ایران قبل یا بعد از انقلاب 57 رو مثل یک سالشمار زندگی معرفی کنم ،این سال شمار از کتاب مجموعه مقالات مهرجویی است که ناصر زراعتی گردآوری کرده است .

در چند پست قبل اگر خوانده باشید گفتم که من سینما را از کودکی با هامون(1368) شناختم و جذبه این پرده نقره ای ، آدم های خیلی بزرگ و فضای و اتموسفر جالب و خاصش منو تحت تاثیر گذاشت وعلاقه مند کرد به این هنر-صنعت که دوست دارم راجع به هنر وصنعت سینما هم در آینده بگویم.


داریوش مهرجویی، به قطعیت میتوان گفت که یکی از سه فیلمساز بزرگ سینمای ایران است که با فیلم گاو، همزمان با قیصر از مسعود کیمیایی و رگبار از بهرام بیضایی سه جریان سینمایی جدید در سینمای ایران به راه انداختند .

که به عنوان سینمای موج نو شناخته و هرکدام پیروان خود را داشتند،توضیح مفصلش در این مقال نمی کنجد اگر بودم در پستهای بعدی.


هرچند مهرجویی بزرگ نیاز به معرفی ندارد اما دوست داشتم برای دوستانی که شاید کمتر او را میشناسند معرفی کنم، فعلا به روزشمار زندگی و فیلمشناسی اواکتفا کنید تادر زمان دیگری فیلم های مطرحش را با هم نقد و بررسی کنیم و بد نیست به پیشنهاد یکی از دوستان هم عمل کرده باشیم ،اگثر ما شاید این فیلم هارا دیده باشند هر کسی از مهرجویی فیلمی دیده بد نیست برداشت و نظرش رو راجع به فیلم برای سایر دوستان بگوید.



روز شمار زندگی و فیلمشناسی


1318:تولد در تهران
1338:سفر به آمریکا و تحصیل در UCLAدر رشته فلسفه
45-1344:سردبیری نشریه پارس رویو منتشر شده در لس آنجلس
1345: بازگشت به ایران
1346: مقاله مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داستایوسکی
1347: الماس 33
1348: گاو
1349: آقای هالو
1351: پستچی
1353: دایره مینا
1355: ایثار- فیلم کوتاه
1355: الموت-فیلم بلند مستند
1356: انفاق- فیلم کوتاه
1359:مدرسه ای که میرفتیم
1362:سفر به سرزمین رمبو-برای تلویزیون فرانسه
1366:اجاره نشینها-به نظر برخی منتقدین بهترین کمدی فانتزی سینمای ایران
1367:شیرک
1368:هامون-شاهکار و شاید به یادماندنی ترین اثر برای او و خسرو شکیبایی
1369:بانو
1371:سارا
1372:پری
1373:لیلا
1376:درخت گلابی-شاهکاری همراه با گلی ترقی و معرفی گلشیفته فراهانی به سینما
1377:دختر دایی گم شده-از مجموعه قصه های جزیره که من بسیار دوستش میدارم
1378:میکس
1380:بمانی
----:مهمان مامان-تنظ قشنکی با هوشنگ مرادی کرمانی
----:سنتوری - لجند وسیمبل یک فیلم واقعی که در ایران در زیر بار سانسور شکست


این چند فیلم آخر تاریخشان را درست به یاد نمی آورم . لازم است بدونین من برای خلاصه شدن لیست جوایز هر فیلم رو از جشنواره های مختلف دنیا فاکتور گرفتم، امید وارم خشتون بیاد تا این ادامه پیدا کنه



تابعد

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

افق روشن ما؟؟!!


این روزها شهر ما شاهد وقایعی بود که من تا پیش از 18 تیر ندیده بودم ، کاری به مسائل 30 یا 30 و لابی های قدرت و فرمایشات آقایان ندارم ، اما وقتی امروز یکی از دوستان و همکارانم از شاملو حرف زد با پیش زمینه ای از نارضایتی و نگرانیی که داشتم یاد افق روشن افتادم، این شعرافق روشن رو من همیشه زمزمه میکردم در سالهای عشق و امیدم و حالا تقدیم به همه دوستانم ، به قول فریدون فرخزاد: ای کسانی که امروز دلم نمیاد بهتون بگم شرقی غمگین،ای شرقی غمگین نزار خورشیدمون بمیره ،ای شرقی غمگین نزار سیاهی جون بگیره و.......


افق روشن


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که هر لب ترانه ئی است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...

ومن آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی که دیگر نباشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم

نباشم

نباشم


۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

مرگ يک لجند


لنجد موسيقی پاپ مايکل جکسن(2009-1958) در آیارتمانش در ال ای روز پنج شنیه به علت ایست قلبی در گذشت.

هر چند من خیلی به موسیقی مایکل علاقه مند نبودم اما خبر از دنیا رفتنش واقعا شوکه ام کرد و ناراحت.

جکسون هرچند در سالهای اخیر به جهت برخی حواشی در زندگی شخصیش آن محبوبیت دهه 80 و 90 را تکرار نکرد ولی واقعا مثل یه اسطوره همواره نامش با موسیقی پاپ اجین بود و بی جهت عنوان لجند یا آی کن را برای او انتخاب نکردند.اودر 51سالگی درکذشت ،اما حالا حالا ها میتوانست باشدو بخواند و بسازد ، دریغ که یک هنرمند بزرگ(فارغ از حواشی نورلند)از میان رفت.
فقط میتونم بگم خدا رحمتش کنه تا بعدا اگه تو حال بهتری بودم راجع مایکل یه پست مفصل بزارم .
تا بعد

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

نشاني ها!!!!

سال های 74 و75 وقایع مهمی در نشر اتفاق افتاد که شاید خیلی دیرتر دوستان به این نتیجه رسیدند ، زمانی که انتشارات دارینوش شعرهای سید علی صالحی را با صدای ناب عمو خسروی عزیز(یادش گرامی) منتشر میساخت ،هیچگاه گمان نمیبرد روزگاری این کتابچه های کوچک ونوار کاست یکی از پرفروشترین های نشر شوند.

من آن روزها زندگی تازه ای را تجربه میکردم پراز استرس، پر از سوئال بی جواب در مواجه با عشق و هراس و هوس ......
این شعر ها و آن صدا انگار مرهمی بود برای التیام اینها ، هنوز شبها که میخواهم بخوابم صدای قشنگ خسرو را در گوشم که زمزمه میکند میشنوم؟!

این شعرا بخوانید از نشانی ها ، عجب که حدیث نفس ها به هم شبیهند


این صبح،این نسیم،این سفرهُ مهیا شدهُ سبز،این من و این تو،
همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند....یکی شدیم و یگانه.

اول فقط یک دل دل بود.یک هوای نشتن و گفتن.
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن.یک هنوز با هم ساده
رفتیم و نشستیم،خواندیمو گریستیم.
بعد یکصدا شدیم.هم آواز و هم بغض و هم کریه،همنفس برای
باز تا همیشه با هم بودن.

برای یک قدم زدن رفیقانه،برای یک سلام نگفته
برای همسفر همیشه عشق......باران!!

باری ای عشق، اکنون و اینجا،هوای همیشه ات را نمیخواهم
......نشانی خانه ات کجاست؟!

تابعد
یا حق

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

بجای شعر.........!!!


پیشترها (نمیگویم جوان که بودم که بعضی ها ناراحت نشوند)شوری داشتم برای نوشتن و به تصویر کشیدن افکارم، دیده هایم و تفکراتم که حاصل همه اینها یعنی از سالهای 76 تاتقریبا 83 چندین سر رسید و دفتر یادداشت پر از ، چه بگویم شعر یا یادداشت ، شده بود که نمیدانم ناگهان چه شدند، حالا هر از گاهی در حین جابجایی ها سررسیدی پیدا میکنم که مثل همه آنها پر است از نوشته هایم.
این یادداشت را در عکسستان هم گذاشتم و دوستان پسندیدند ،گفتم شاید اینجا هم جالب باشد و دوستان جدید تر با قلمم آشنا شوند:

البته این یادداشت داستان مفصلی دارد آنجا هم گفتم در فرصتی واقعه را مینویسم





"یک دیدار"

هنوز معصومیت نگاهش
از پشت عینک آبی رنگش
به یادم مانده است

هنوز نامردمیهای روزگار
رنجور و خموده ام میکند
میآزاردم.


هنوز سرانگشتانم از
اشکهای معصومانه
روی گونه هایش
در سرمای آن صبح زمستان
تر است
یخ بسته است


هنوز بوی تره های خیسش
و شهوانی ترین نگاهها و بوسه ها
در چند قدمی من است
هنوز خداحافطی اول و آخر
از یادم نرفته است
هنوز گام برداشتن بی هدفش
از پشت پنجره ای
که از نفسم مه آلود شده
جلوی چشمانم است
از یادم نرفته است.


من هنوز از نامردمی های روا شده
بر او
از بد اجتماع این روزگار
میسوزم


من آن شب وآنجا چه میکردم
نمی دانم ،

از آن نمیدانم های بسیار است

پنجره مه گرفته از نفسم است
نگاه میکنم ، گامهای بی هدفش
و برگشت
و مراتماشاکرد
و دستی تکان داد
و او را ندیدم.





نهم آذر هشتاد
تهران-اقدسیه

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

شعر و ترانه معترض....!!!

چند وقت پیش من راجع به شهیار قنبری و ترانه بوسه های پیاده رو مطلبی نوشتم که باب گفتگویی بحث برانگیز شد بین من ودختر خانوم کوچولوی باسودادی به نام حدیث ،احتمالا دوستان عکسستانی یادشون باشه در ادامه میخوام به چند نگته مجدد در باره ترانه وشعر از نظرگاه خودم بپردازم و شعری از شهیار قنیری برای یک دوست عزیز بگذارم
صرف نظر از کلمات آوا و آهنگین بودن ،شعر با ترانه متفاوت است از نظر من هر شعری نمیتواند ترانه شود ویا اگر هم بشود قطعا ترانه ماندگاری نخواهد شد بیشتر بحث من راجع به این نکته بود که چرا ما بعد از انقلاب نتوانستیم یک ترانه سرا در حد و حدود شهیار در بطن جامعه پرورش دهیم ،نه چیز دیگری ،به نظر من سرکوب موسیقی از یکطرف و انگ موسیقی دانی ازطرف دیگر باعث شد که جوانان کمتر به این حرفه روی خوش نشان دهند در غیر این صورت 30سال زمان کمی نیست که ما بتوانیم نخبگانی در این زمینه پرورش دهیم به نکته دیگری اشاه کنم که ترانه های شهیار همیشه سرشار از پویایی و حرکت بوده است خودش میگوید ترانه سال 52 مرا با ترانه سال 78 نمیتوانید به لحاظ فرم ومحتوا یکی بدانیم
منتظر نظراتتان هستم
این ترانه هم تقدیم به ن.الف که قول داده بودم:
عشق تابستانی، بوسه ی پنهانی
وعده ی ما فردا، پای گوش ماهی ها
پشت خواب مرداب، باغ خیس از مهتاب
ته آواز من، تیله های روشن
دخترك بیا نترسیم ، دخترك بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك
نگو نه ، نه ، نه
دم عطر لیمو، سر حرفی خوشبوگوشه ی موجی دنج
دو قدم تا نارنج
لب داغ لاله، بغل چمخاله
زیر ابری ساده، غزلی افتاده
دخترك بیا نترسیم ، دخترك بیا دریا رو بدزدیم ،
دخترك نگو نه ، نه ، نه ..
یر چتری از یاس،
پای كوه الماس
پای خیس پارو، وسط متل قو
آخر شهریور، هتل بابلسر
دخترك بیا نترسیم ، دخترك بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك
نگونه ،نه،نه نگو نه
تا بعد
یا حق
دوستان عزیزم بارها گفتند که نمیتوانند نظر بدهند
من خودم هم امتحان کردم و باهاتون موافق و فکر میکنم به خاطر سرعت و اختلال این روزهای اینترنت هستش، ولی یک مسئله رو درنظر بگیرید که خود من هم نمیدونستم در بلاگ اسپوت وقتی گزینه ارسال یک نظر را انتخاب میکنید یک پنجره باز میشود در آن پنجره محلی برا نوشتن نظر لحاظ شده است که در بالای آن کلمه"نظر بدهید"حک شده است روی این کلمه کلیک کنید تا بتوانید نظرتان را بنویسید،همچنین برای سهولت ارسال اگرایمیل دارید از طریق شناسه ایمیل و اگر نخواستید به صورت ناشناس پیام بگذارید و در انتهای آن حتما نامتان را ذکر کنید
مرسی از همه دوستای عزیزم
مواظب خودتون باشید تو این روزها

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

فریدون،خفته در تگنا..............



بی شک فریدون فروغی را همه به عنوان یک خواننده ترانه معترض پس از فرهاد میشناسند ،ترانه هایی که گاه آنقدر در رگ و جان من و هم نسلانم و شاید یک نسل بزرگتر از من(کوچکتر هارا نمیدانم) رخنه کرده است که جداکردن آن ها از ذهنم امکان پذیر نیست.
فریدون در 9 بهمن ماه 1329 در تهران به دنیا آمد، او از کودکی علاقه وافری به موسیقی نشان داد ، در نوجوانی ترانه های "ری چارلز" را میخواند.
او در 16 سالگی با تهیه دیدن یک بند موسیقی شروع به اجرای ترانه های بلوزغربی در محافل و کاباره ها کرد.
در سال 1350 خسرو هریتاش کارگردان فیلم آدمک که برای خواندن ترانه فیلم به دنبال صدایی جدیدو تازه نفس برای فیلمش میگشت با شنیدن صدای بم و گرفته ی فریدون میگوید این همان صداییست که میخواهم ......


بدین صورت اولین حضور جدی فریدون با دو ترانه آدمک و پروانه من شروع ومنجر به آغاز دور جدیدی از فعالیتهای او میشود.


صدای فریدون گل میکند و حاصل همکاری او با برنامه شش و هشت ترانه های ماندگاری چون "زندون دل" و "غم تنهایی" است که اورا به عنوان پدیده ای تازه در موسیقی معرفی میکند......


واما در سال 52 فریدون با ترانه فیلم تنگنا ساخته امیر نادری غوغا میکند


دلم از خیلی روزا باکسی نیست
تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خارو خسی نیست.



خلاصه کنم که او پس از انقلاب در ایران ماند و پس از انتشار آلبوم ششم اش به نام سُل ممنوعیت کاری پیدا کرد و این خفقان او را دق دادو به قول شهیار قنبری فریدون را فراموشی و خاموشی کشت.....


بهانه ای بود که من یکی از ترانه های فریدون رو با کلام شهیار قنبری که خیلی دوست میدارم وبرایم یادآورد خاطراتی عزیز است تقدیم کنم به همه دوستای عریزم


تن تو ظهر تابستون و بیادم می آره
رنگ چشمای تو بارون و به یادم می آره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره
من نیازم تورو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تومثه وسوسه شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثل یک فصه پر از حادته ای
تو مثل شادی ناز کردن یک عروسکی




تابعد

یاحق

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

بالهای شکسته من و جبران......




نمیدانم کی بود ، کجا بود ، چگونه بود که یک مرتبه حسی عجیب و جدید در وجودم موج زد.حسی که با دیدن کسی انگار هری دلت میریخت و انگار دوست داشتی همیشه با او باشی، عاشق شده بودم عاشق دختری زیبا که چند سالی از من بزرگتر بود ، رابطه ما رابطه جالبی بود که با وجود کوتاهی اما همیشه در ذهنم و" پس پشت مردمکانم "است، در کجا دست منو او گره خوردند، در کجا بود که ناگهان لبهایم را روی گونه های گلگونش احساس کردم و حاج و واج و حیرانش بودم.
اولین عشق هیچگاه ازیاد آدم نمیرود ، حالا که داشتم کتابهایم را جابجا میکردم و کتابِ "بالهای شکسته" جبران خلیل جبران را که او بهم هدیه داده بود نگاه میکردم تمام آن لحظات شیرین از جلوی چشمانم گذشت و بار نوستالژیک آن بار دیگر به سراغم آمدو بردوشمسنگینی کرد.
او که نمیدانم حالا شاید لندن باشد یا پاریس و با بچهای قد و نیم قد در کنار برج ایفل قدم میزند اما من یادم نمیرودآن تابستان را، چه تابستانی بود...
قشنگ ترین تابستان تا آن روز پر از عشق ، ساز و نوا و شعر حافظ و مولانا

البته من هنوزم عاشقم "عاشق میم ابدیم"، همیشه عاشقم و عاشق خواهم ماند و عاشق خواهم مرد.

شعری که پشت جلد کتاب بالهای شکسته آن دختر بابالهای شکسته نوشته بود،این بود:

گفتم آن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دوره نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.
تا بعد

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

اين روزها.......

کیم کارداشیان هم کمکی نکرد،اما من به کارم ادامه میدم:

این روزها زمان مناسبی برای نوشته های عاشقانه ، شعر وترانه، و یادداشتهای نوستالژیک نیست.

راستش رو بخواین حسش نیست،اوضاع و احوال 30 یا 30 ی مملکت و کشتن دانشجویان و مخالفین در چند راهپیمایی اخیر واقعا آدم رو تحت فشار میزاره و اجازه نمیده به چیزهای دیگری فکر کنه،
امروز آقای کروبی و موسوی بیانیه هایی برای راهپیمایی در پنج شنبه (امروز) و جمعه در مقابل محل برگذاری نماز جمعه صادر کردن
من هیچ وقت راجع به اینگونه مسائل ننوشتم حالا هم بیش از هر چیز دلم گرفته برای این برخوردها

ای کاش آرای مردم همانطور که بود شمارش میشد و این.........

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

دوستام کجان؟؟ از کيم کمک بگيرم؟؟؟!!!!

همونطور که گفتم من قبلا در عکسستان و کلوبش مینوشتم

نوشته های من در عکسستان خوانندگان خودش رو داشت ، البته تجربه به من ثابت کرده که کم کم خوانددگان وبلاگها وبلاگهای مورد علاقشون رو پیدا میکنن

ولی نمیدونم دوستانی که بهشون آدرس وبلاگم رو دادم کجان؟

انگار باید آدرس وبلاگم رو به خوانندگانم در عکسستان بدم

اینجوری انگار نمیشه

هرچند این روزها اینقدر بازار مسائل 30یا30 داغ که حتی فکر میکنم اگر از خانوم "کیم کارداشیانم" با اون هیکل قشنگ پست بزارم بازم کسی نظر نخواهد داد

واسه دست گرمی یه عکس از کیم و خواهرانش در ساحل ببینید






تابعد

یا حق

من،سينما و سورئالیسم!!!!!

اواسط ده 60 است


داخلی – غروب-سینما سپیده خودمان

تاریک میشود، از دور روی پرده نقره ای یک ساتیر(جن انسان نما) با ناخنهای بلند و چهره ای آشنا نزدیک میآید ودستش را به طرفم داز می کند
آرام میگوید با صدای خش دار: نقشتو فراموش نکن ، باید خیلی خوب تو حس بری
دست زنی زیبا با لباس عروسی پف کرده ای را می گیرد که روی صورتش را با تور سفید پوشانده اند و وقتی تصویر بسته او را در پرده میبینم دلم حری میریزد و با تمام کودکی احساس میکنم باید ببوسمش ، باخود میبرد، دورواطراف پر است از چهره های آشنا و غریبه در کنار دریای شمال.......
و پیش از این صدایی گیرا و زیبا که من 9 ساله را از همان اول عاشق خود میکند میگوید: خواب میبینم که در کنار دریا هستم و با عده ای آشنا و غریب به سویی میروم.
جن زن را با خود میبرد و مرد زمانی که به آنها می رسد دیگر دیر شده و آنها صدها متر دور تر و در ته دره ای کنار ساحل گویا معاشقه میکنند، ناگهان همه به سمت مرد سیه چرده با آن کت سفید و عینک قهوه ای درشت می آیند و همهمه هایی به گوش می رسد:ترسو ترسو ترسو

من هاجو واج، فتون های نوری که از دریچه کوچک میآمد تا به پرده نقره ای برسد از یک سو و صحنه های مسحور کننده فیلم از سوی دیگر بودم که ناگهان مردی با تور ماهیگیری از دریا بیرون آورده شد وبا نفس مسیحایی "علی جونی اش" که بی وقفه در طول فیلم صدایش کرده بود، جان گرفت، چراغ ها روشن شد همهمه بود و من هیچ چیز انگار نمیشنیدم فقط به صحنه هایی که دیده بودم ، به حرکات آن مرد میانسال عینکی(سوپراستار تمام فصول –خسروی عزیزم) و آن بانوی زیبای نمیدانم چرا دیوانه(عشق همه سالهای کودکی ام که آرزویم در آغوش گرفتنش بود-بیتا فرهی عزیز) فکر می کردم، به آن سپوری که شعر میخواند ومن تا به حال در شهر ندیده بودم سپورها غیر از حرفهای زشت چیز دیگری بگویند، آنجا تهران ما نبود یک تهران دیگر بود انگار.
و این گونه بود که سینما خود را به من شناساند و من سینما را تازه فهمیده بودم و داشتم مزمزه میکرده این طعم کس نارس را.

حتما متوجه شدید که اولین خاطره ام از سینما را با فیلم هامون روایتی نو کردم پس از سالیان.شاید هامون را پس از آن بیست بار دیگر در سنین مختلف در فضاهای مختلف در شرایط روحی خاص و با افراد گوناگون دیدم و لذت بردم
هدفم چیز دیگری است راجع به سورئالیسم در سینما به جرئت می توانم بگویم در هیچ فیلم دیگری چنین سورئالیسم نابی را تجربه نکرده ام، به نظرم داریوش مهرجویی تنها فیلمسازی است که مفهوم سوررئال در سینما را به خوبی درک کرده و به خوبی میتواند دکوپاژ، میزانسن ، حرکات، زوایا و لنزهایی را انتخاب کند که حتی اگر تو نخواهی باز حس درونی نهیب سوررئالیسم بینی را میزند. و این یکی از خصایصی است که در کمتر کسی دیده ام، من حتی سکانسهای سورئال هامون را چیزی کمتر از هشت ونیم فلینی نمیبینم
سخن را کوتاه کنم فقط میخواستم اولین تجربه واقعی سینما رفتنم را و مواجه با چنین شاهکاری را توصیف کرده باشم دوست دارم سایر بچها نیز از تجربات و دریافتهای خود از سوررئالیسم بنویسند
اگر دوست داشتید بعدا راجع به مکتب سوررئالیسم ، بنیانگذارش و اولین فیلم مکتب سوررئالیسم خواهم نوشت.

تا بعد
یا حق

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

سلينجر را صدا بزن !!!!!!!!

.اگر شما چهره سالینجر را میشناختید، هرگز در خیابان صدایش نکنید چون او پا به فرار خواهد گذاشت!!!!!
ژرم دیويد سالینجر نويسنده مرموز و موفقی است که از بعد از جنگ يعنی زمان ارنست همینگوی و اسکات فیتزجرالد هیچکس به اندازه او به شهرت نرسیده است ، او به شدت از مطبوعات و رسانه ها دوری میگیرد و حتی از مجله تایم به خاطر چاپ عکسش شکایت کرده است و از ناشرش خواسته عکسی که در چاپ اول کتابش بوده در چاپ های بعدی بردارد.

او زندگی گوشه گیرانه ای دارد و بر این باور است که به این انزوا برای خلاقیت نیاز دارد
او از سال 1953در خانه ای ویلایی در شمال نیوانگلند که با دیوارهای بلند محسور شده است و درب آن بر روی کمتر کسی گشوده میشو زندگی میکند.

این خلاصه ای بود از زندگی رازگونه ژرم دیوید سالینجر نويسنده بزرگ آمریکایی که آثار او اغلب مملو از اندیشه های عمیق عرفانی است.

از طرفی داریوش مهرجویی فیلم ساز بزرگ خودمان هم ارادت خاصی به سالینجر دارد و از شخصیتهای داستانهای سالینجر در نوشته ها و فیلم های خود استفاده کرده است ، البته او بطور بسیار ماهرانه و استاد گونه ای این شخصیتها را بومی کرده و این کارش را باید تحولی در بومی سازی شخصیت های داستانی در نظر گرفت.

به عنوان مثال فیلم پری ساخته داریوش مهرجویی به سال 72 نوعی برداشت آزاد و انطباق یافته از چند داستان سالینجر و بلاخص داستان "فرانی و زویی" و "یک روز خوش برای موز ماهی"است، ضمنا خواندن کتاب "نه داستان" سالینجر را هم که در ایران به نام "دلتنگیهاي نقاش خیا بان چهل و هشتم" چاپ شده پیشنهاد می کنم

کتابشناسی سالینجربسیار کوتاه ولی غنی است

-فرانی و زویی
-ناتور دشت
-نه داستان
-بالا بلند تر از هر بلند بالایی
-هفته ای یه بار آدم و نمیکشه(مجموعه داستان کوتاه)
-جنگل واژگون(مجموعه داستان کوتاه)


تا بعد
یا حق

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

بوسه های پياده رو........

راجب ترانه و عشق من در ترانه نویسی نوین یعنی شهیار قنبری میخوام بعدا مفصل بنویسم ، بنویسم که دیگه چرا مثل شهیار کسی نیست ، چرا این جامعه نتونسته ترانه نویس نوین خوب داشته باشه،سی سال زمان کمی نیست ما حتی یک ترانه نویس هم نسل خودمون نداریم ، به نظر من بهترین ترانه نویس های نسل ما ترانه هاشون برداشتی مبتذلانه از ترانه دهه 50 هست اونم به بدترین شکلش

شهیار قنبری وقتی قصه دو ماهی رو مینویسه و بعد به شاهکار ترانه دهه 50 تبدیل میشه فقط 26 یا 27 سالشه، اون همش تغییر کرده و روز به روز قوی تر شده و ترانه نوین ایران رو پایه گذاشته ترانه هایی که از ساده ترین و عاشقانه ترینش تا پیچیده و مرموز و اجتماعی سیاسیش همه و همه پر از تصاویر ملوس به درستی آمده اند مثل شاملو در شعر سپید
متاسفم که بعد از شهیار کسی مثل او نخواهد بود و در این اجتماع تربیت نشد ، این که چرا در این جامعه ترانه نویس خوب تربیت نمیشه و شاید در کسی ترانه خوب نمیجوشه بحث پیچیده ای هست
یکی از آخرین ترانه های شهیار رو که مهرداد آسمانی موسیقیشو نوشته و خونده و منم این ترانه رو جزئ کارای نسل سوم شهیار میدونم و خیلی دوسش دارم ترانه ای ساده و عاشقانه (با این وجود به تصویر سازیها دقت کنید).
تقدیم میکنم به عشق بزرگ و ابدیم:
دست تو رو گرفتن چه حال خوبی داره
یواشکی بوسیدن.....
.... چه حال خوبی داره

نبض تورو شمردن
وای چه حال خوبی داره

بزار که از پچ پچ ما
خبر چینا کر بشن
رهایی مرد و زن
وای چه حال خوبی داره

لرزش دست من و تو
چه حال خوبی داره

بوسه های پیاده رو آخ .... چه حال خوبی داره

پیادرو ها همشون پشت غباله تو
---
از همه دارو ندار من مراقبت کن
از اون دوتا چشم سیاهی که آتیش گردونه
از اون دو طاق نصرت روشن مراقبت کن

جرم سیاه من و تو
رویای رنگی داشتن
چقدر قشنگه بی اجازه موتو شونه کردن
حبس ابد با تو چه خوبه
وای چه عشقی داره
پس تا ابد
حرفای عاشقانه بیشتربزن
-----
متهم ردیف 1 منم که از تو مستم
اینجا کنار مرده ها منم که زنده هستم
جرم من اینه که چشات دنیامو قاب گرفتن
روپوست شب اسم تورو خالکوبی کرده دستم
رو پوست شب اسم تورو خالکوبی کرده دستم

شواليه ای در عاشقی پيچيده..........



آن خطاط
سه گونه خط نوشتی
یکی او خود خواندی ، لاغیر
یکی را ، خود هم او خواندی ، هم غیر
یکی ، نه او خواندی ، نه غیر او
آن "خط سوم" منم



با این مقدمه میخوام یه آلبوم موسیقی از شوالیه موسیقی ایرانی شهرام ناظری رو بهتون معرفی کنم، این آلبوم که اجرای زنده ناظری و گروه دستان در واشنگتن هستش و در اون حسین بهروزی نیا ، حمید متبسم ، کیهان کلهر و پژمان حدادی، استاد رو همراهی میکنن شامل قطعات بسیار زیبا و شعف انگیزی از موسیقی عرفانی ایران هست که همه اشعارش از مولاناست ، حال و هوای این اثر واقعا با سایر آثار ناظری متفاوت هست و موسیقی بسیار پویا و شنیدنی است. آهنگ" در عاشقی پیچیده ام" شاید قشنگ ترین قطعه این آلبوم باشه.
ترکیب کلی این اثر براساس نگرش عارف بزرگ شمس تبریزی است ، همان نگرشی که به عنوان خط سوم شالوده عرفان ایرانی را تشکیل می دهد
این جهان وان جهان مرا مطلب
کین دوگم شددرآن جهان که منم
راستی یادم رفت بگم اسم آلبوم " سفر به دیگر سو..." و دارینوش منتشرش کرده.





تا بعد
یاحق

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

من و صالحی


نمیدونم چقدر سید علی صالحی رو مشناسید ، فقط میخوام بگم نوشته های او بیش از هر کسی توی سالهای اخیر تاثیر گذاربوده و من عاشق نوشته هاشم ، که همیشه انگار حدیث نفس مرا میگوید ، یاد آن سالهایی که تازه با او آشنا شده بودم بخیر،

سید علی صالحی متولی 1344در شهر ایذه در استان خوزستان است ، البته شاید همین هم سبب نزدیکی بیشتر من و اوست این شعر را بخوانید:

پسین ، پسین هر پنج شنبه بی خبر
ما سر قرارمان بودیم
نه میل بوسه رویمان را زمین می گذاشت
نه ما کوله بار دقایق را
اصلا تمام هفته ها و هزاره های هم آغوشی
پر از حلول حیا در ملاقات گریه بود
اما پسین ، پسین هر پنج شنبه بی خبر
ما سر قرارمان بودیم

ما سر قرارمان بودیم

ما سر قرارمان بودیم


حسی نوستالژیک در کلام صالحی موج میزند و مرا یاد روزهای نوجوانی عاشق پیشگی ام می اندازد،شما چطور؟



.

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

یادداشتهای من

سلام به همه دوستانی که به این وبلاگ میان

من قبلا در وبلاگ یکی از دوستان عزیز که همینجا ازش تشکر میکنم مینوشتم ،اما بنا به دلایلی خواستم وبلاگ دیگرد داشته باشم.
این وبلاگ رو پیج خودتون بدونین ، من توی اینجا بیشتر از خاطرات، عشقهای گذشته ، نوستالژی و ترانه و به طور کلی هنر خواهم نوشت.گاه گاهی هم سری به سلبیریتیها خواهیم زد
امیدوارم خوشتون بیاد.

فکر کردم بهتر باشه چند پست اولم رو از پستهایی که در وب پیج قبلیم گذاشته بودم ویا مشابه اون بزارم تا دوستانی که احیانن میان با حالو هوای نوشته هام آشنا بشن

منتظر نظراتتون هستم
مرسی
درود برهمه