حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

نشانی اول

میدانم
حالا سالهاست که هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال ، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم ازهمان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نای تازه نعنای نورسیده می آید
پس بگو قرار بود توبیایی و ...من نمیدانستم!
دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سالو ماه ساکت من کجابودی؟

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

بازگشت دوباره ای آشفته حال

نمیدونم چند بار باید اینو بنویسم ، امید وارم آخرین بار باشه:
مدتی این مثنوی تاخیر شد
محلتی باید تا خون شیر شد
نمیدونم چرا این وبلاگ فیلتر شد ، واقعا خودم متعجبم؟؟؟؟
ولی ای کاش دوستایی که اینجا سر میزدن بازم بیان، هرچند تعدادشون خیلی کم بود که اصلا برام مهم نیست و کیفیت دوستام مهمه، توی این مدت اتفاقات زیادی برام افتاده که خودش یه مثنوی!! بگذریم که حال خوبی نداشتم اما بعدا تعریف میکنم !
چند روز پیش توی آپارتمانمون کنار در خروجی پیش ماشینم وایساده بودم که یهو یه خانوم با یه چشم بسته و یه چشم گریون اومد بیرون، پشت ترش یه دختر بچه خیلی آرایش کرده اومد و اونم با لباس خونه بود تقریبا وقتی "میم" اومد که ببرمش اورژانس برای ترزیغ یه آمپول ، توی اون اوزژانس "میم" اون مادر و دختر رو میشناخت । فکر میکنید چه اتفاقی افتاده ؟؟؟؟باورم نمیشد اون دختر بچه سیزده ، چهادره ساله که معتاد به آمفتامین(شیشه) بود طی یه بحث با مادرش سر این مسئله که عاشق یه پسر آسمون جل شده ، با انگشت سبابه اش خواسته چشم مادرشو کور کنه، من که هاج و واج وایساده بودم اورژانس اون خانم رو به بیمارستان ارجاع دادن و چون دیر وقت بود من اون مادرو دخترو به بیمارستان میلاد بردم ،واقعا هنگ هنگ هنگ بودم دختره اصلا بهش نمیومد توی را تا به بیمارستان برسیم یه پاکت سیگار کشید و به مادرش بد و بیراه گفت !!!!!!!!!
من با بهت بهش نگاه میکردم و وقتی داشتم بر میگشتم انگار از یه حادثه دارم فرار میکنم!!!!!