حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

عشق تابستانی!!!!

ترانه های شهيار همیشه برای من پر از خاطرات رنگی و سیاه وسفید است ، شاید برای همه همسالانم که سرسوزن ذوقی داشته باشند نیز ،آن روز گرم وشرجی که ترانه "عشق تابستانی"تمام گوشم را و ذهنم را پر کرده بود کنار ساحل "متل قو" بودم. انگار دیروز بود، نگاه که میکنی 10سال گذشته است من با اینهمه گذشته قشنگ عاشقانه چه کنم؟ ،کجای این روزمررگی امروز جایشان دهم که سوز نوستالژیک هر کدامشان از جایی سر در نیاورد و نسوزاندم؟ ........نمیدانم ؟ ، و از این نمیدانم ها بسیار است!!!!!ا

عشق تابستانی، بوسه ی پنهانی
وعده ی ما فردا، پای گوش ماهی ها
پشت خواب مرداب، باغ خیس از مهتاب
ته آواز من، تیله های روشن
دخترك بیا نترسیم ، دخترك
بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك
نگو نه ، نه ، نه ...

دم عطر لیمو، سر حرفی خوشبو
گوشه ی موجی دنج، دو قدم تا نارنج
لب داغ لاله، بغل چمخاله
زیر ابری ساده، غزلی افتاده
دخترك بیا نترسیم ، دخترك
بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك
نگو نه ، نه ، نه ...


لب آهِ آهو ،آخر آلبالو
زیر چتری از یاس، پای كوه الماس
پای خیس پارو، وسط متل قو
آخر شهریور، هتل بابلسر
دخترك بیا نترسیم ، دخترك
بیا دریا رو بدزدیم ، دخترك

تا بعد

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

درباره الی یا دروغ!!!!!

فکر میکنم همه دوستان دیگه فیلم آقای اضعر فرهادی سازنده "چارشنبه سوری"یعنی در باره الی را دیده باشند.
از همان شات های نخست من متوجه شدم که با فیلم متفاوتی سرو کار دارم، پس کمر بندم رو محکم بستم.
و همین طور هم شد در باره الی واقعا فیلم دیدنی و جذاب و خوش ساختی بود چه به لحاظ فنی ،صدابرداری و صداگذاری،نور و فیلم برداری و نوع برخورد با شاتها و چه از نظر هنری و آن روی سکه حرفهای یه آدمی مثل اصغر فرهادی.
اگر از بازیشروع کنیم، دو بازیگر نقش امیر و پیمان با وجود اینکه تا بحال بازی از آنها ندیده بودم فوقالعاده بودند و سپیده هم با بازی کم نظیر گلشیفته بسیار به واقیت نزدیک میشد
اما در باره فیلم آنچه که بسیار مهم است چرخش درام هول یک پدیده بد اجتماعی یعنی دروغ میچرخد،از سکانسهای ابتدایی فیلم زمانی که میفهمیم سپیده در باره ویلا به امیر دروغ گفته تا مسافرتشان بهم نخورد و کم کم همه بهم دروغ میگویند تا انتهای فیلم این را گفتم که نظر دوستان را بدانم و نمیخواستم نقد بنویسم که در ایم مقال نمیآید

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

چه بی رنگ و بی نشان که منم!!!!

هوای خواندنم نیست پس گوش میسپارم به صدایی که سرآمد است ،صدای شاملوی بزرگ و غزلیات مولانا،میبردم تا ناکجا، واقعا نمیدانم الان که این سطور را مینویسم در چه حال و هوایی هستم،"شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو" شاید نتوان یه لحظه اش را توصیف کرد و شاید بهترین غزل برایش این باشد:

وه چه بی رنگ وبی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی کران که منم
این جهان وان جهان مرا مطلب
کیندو گم شد در آن جهان که منم
.
.
.
.


تابعد

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

نشانی دوم

وافعا نميدانيد چه لذتی دارد نوشت اين سطور و تايپ اين اشعار برايم و انگارکه دارم واقعه مهم تاریخی را ثبت میکنم
وقتی مينويسم و بلند ميخوانم ،صدای عمو خسرو با آن "ش"های عاشقانه اش و نفس گرفتن های بمش توی گو شم نجوا میکند و در انتهايش ميگويم چه حيف که ديکر صدای تو را با کلمات جديد نميشنويم-ای همه عاشقانه های بچه گی ام وای همه قدرت گرفتن دستان دخترکی در پسین های بیخبری و بوسه های یواشکی در پشت حصار درختان......در تابستان گرم ان سالهای بی خبری از دنیا ،یادش بخیر

بخوانيد نشانی دوم را





نشانی دوم

سر به هوا
کودکانِ کامل اُردی بهشت
راه غریب گریه را بر عبور آواز من بسته بودند
صدایم به سایه سار دره نمی رسید
تو آن سو تر از ردیف صنوبران
پای پرچینِ پسینی شکسته شاید
کتابی از نشانیِ دوستانمان را ورق میزدی
زنان کوچه می گویند
به گمانم تُرا در صفِ صحبتِ آرزویی دور دیده اند،
حالا همه همسایه ها میدانند
من هر غروب،غروب هر پنجشنبه تا شی التماس
به جستجوی عکسِ کوچکی از تو بالای کارنامه سالِ آخرت
هی گنجه و پشت و رویِ خانه را در خواب خاطره می گردم
پس نشانی تُرا کی در هراسِ گمشدن از دست داده ام ری را
هنوز که هنوز است
از گنجه قدیمی خانه
بوی عناب و اسپند و دیوان خطی شاعری خوش
از خواب شیراز می آید.
نه مگر تو رفته بودی با نان تازه و تبسم کودکانِ
اُردی بهشت بیایی؟!
نه مگر قرار ِما قبول بوسه از دُعای همین مردمان
خسته بود...؟!
نه مگر وعده ما نگفتنِ حتی یکی واژه از آن راز
پرده پوش...؟!
پس چرا کلیدِ خانه را در خوابِ نیامدن گُم کردیم؟!

هی تو.....!
تو از عطرِ آلاله... بی قرار!
تو این رسم رویا و گریه را
از که،ازکدام کتاب،از کدام کوچه آموخته ای؟
کجا بوده ای این همه سال و ماه
چه میکرده ای که هیچ خط و خبری حتی
از خوابِ دریا هم نبود ....ها؟!

ببین!
خانه هنوز هم همان خانه است
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است :
یک پالتوی کهنه، چتری شکسته
دو سه سنجاقِ نقره ای
کتابخانه کوچکِ شعر و سوال و سکوت
و شیشه عطری آشنا
که بوی سالهای دور دریا می دهد هنوز.
.
.
.
.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

نشانی اول-1

چند روزیست که دوباره به سالهای نیمه هفتاد و دوران نوجوانیم رفته ام و با صدای عمو خسرو و شعر های صالحی حالی میکنم، راستی هر چقدر که میگذرد این شعرها برای من جذاب تر،پر معنا تر و زیبا تر میشوند انگار اصلا کهنه نمیشوند،بعضی اشعار واقعا اینگونه نیستند و این ظرفیت رو ندارن ، ولی شعرهای" نشانی ها" شامل هفت نشانی این ظرفیت هزار بار خواندن را دارند وهر بار چیز تازه ای و گره جدیدی در ارتباط با راوی و "ری را" ی گمشده می یابی.
میخواهم همه هفت نشانی را بنویسم اگر حوصله ای باشد و دلی برای این کار.
قسمتی از نشانی اول را داشته باشید تابعد





میدانم
حالا سالهاست که هیچ نامه ای به مقصد نمیرسد
حالا بعد از آن همه سال آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه نعنای نو رسیده می آید
پس بگو قرار بود تو بیایی و ….من نمی دانستم
دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سال و ماه ِساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی
حرف ما بسیار
وقت ما اندک
آسمان هم که بارانی ست….!

به خدا وقتِ صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگان دریا نیست!
سر به سرم میگذاری …. ها؟
میدانم که می مانی
پس لااقل باران را بهانه کن
دارد باران می آید.




--------------------

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

يک داستان - 1

این داستان را چندین ماه پیش و ناگهان و در چند لحظه نوشتم نمیدانم از کجا آمد مثل یه شعریکه به قولی از جوشیدن بود نه از کوشیدن فکرمیکنم در جای دیگری هم که مینوشتم نوشته باشمش دوست دارم دوستانم بخوانند و نظر بدهند هرچند ظاهرا کمی طولانیست ولی فکر میکنم ازش یک بار خواندن داشته باشد،و بامید اینکه خوشتان بیاید،ضمنا در پست قبل چند کامنت داشتم که نویسنده هاشان را نمیشناختم ،لطفا اگر بلاگ یا ایمیل دارید(که حتما دارید) لطفکنید و بنویسید تا به رسم ادب به وبلاگتان سری بزنم یا ایمیلی برای تشکر.
"یک داستان"
چند شب پیش خواب میدیدم

دق للباب می کنند ، از تختم بلند میشوم ساعت 3.5 صبح است،الکی میترسم بلند میشوم لباسم را میپوشم از چشمی نگاه میکنم کسی نیست صدا میکنم ، کسی نیست ، اما دوباره کلون در را میزنند درب را باز میکنم یهو میبینم کنار دریا هستم دوسه نفر غریبه باهام هم مسیرند ،نمیدانم کدام ساحل هستم درخت های بی سر کنار ساحل هستد و چند صد متر آنطرف ترعده ای آشنا و غریبه جمعند و دمام میزندد، صدای دمام تمام وجودم را گرفته،دور آنها کسانی مراسم زار میکنند احساس میکنم باد جن می آید گردنهایشان دازتر میشود و دور خود میچرخند انگار منتظر منند، نزدیک میروم راه را برایم باز میکنند در وسط آنجا چیزی میبینم که باورش سخت است ، جسد زنی آشنا ،اینقدر آشنا که انگار همخوابه ام بوده است، دوس دارم داد بزنم اما انگار راه گلویم بسته است ،چرا کسی رویش را نمیپوشاند برهنگی اش مچاله ام میکند، تمام اندام زنانه اش را خوب خوب میشناسم
مینشینم کنارش ملافه ای سفید دورش میپیچم، ناراحتم کم کم صدای همهمه ها برایم آشنا میشود :قاتل قاتل ، ترسو ،ترسو، وصدایی رسا تر :تو اونو کشتی اون زن هیچکاکی رو
این وکه میگه یادم میفته که موهاش اصلا تکون نخورده بودو آرایش موهاش عین زنهای هیچکاکی بود
تلاش میکنم از لابهلای آنها رها شوم ،نمیگذارند ،خیلی ترسیده ام هیچ چیز نمیگویم همه با دشداشهای سفید بلند دور تا دورم را پوشانده اند ، بعضی از آنها دشداشهای خونی به تن دارند
در بینشان زنهای زیادی با روبنده های توری مشکی که روبندهایشان را بالا داده اند و دور لبهایشان را خالکوبی کرده اند میگویند:ترسو ترسو ترسو، عده ای آنطرفتر قاتل قاتل.
ناگهان با چابکی که هیچ وقت در خود سراغ ندارم از بینشان میگریزم و در ساحل میدوم جلویم یک پرتگاه ظاهر میشود در خوابی که انگار بیداریست میگویم چقدر به هامون شبیهم
بر میگردم
مردی که چهره اش را نمیبینم با قلوه سنگی بزرگ به صورتم میکوبد و پایان

بیدارمیشوم تمام بدنم خبس شده است ساعت 2.45است
درکمپ یکی از پروژه های نفتی جنوب کشور هستم تا فرسنگها اثری از هیچ انسانی نیست تنهای تنهام با یک نگهبان مفنگی که مثلا قرار است نگهبان من و کمپ باشد گویا نشئه است از صدای داد من بیدار شده با آن لحجه ای که نمیدانم کجایی است میگوید:چیزی شده آق مهندس-نترسی بابام میخوییبرات چویی بیارووم

سری تکان دادم به علامت نه و تشکر
دو باره دراز کشیدم
یادم میاد که این دومین شب متوالی است که این کابوس را میبینم
تصمیم میگیرم برگردم هرچند ماموریتم به اتمام نرسیده است ولی تصمیم میگیرم برگردم شبانه به کیش با بیسیم از سایت های سرچاهی در کیش اطلاع میدهم بیایند دنبالم
میگوید:این موقع شب
میگویم بله در اولین فرصت ،فورا حال خوبی ندارم
یک ساعت دیگر بسیم میزندد که آمده اند ساعت حدودا 4 صبح است
همه وسایلم را برمیدارم از کمپ مثل دیوانه ها میزنم بیرون و میپرم توی قایق دو موتوره، بدون هیچ حرفی، حرکت میکردیم وحشتناک بود ، در یا در شب بسیار ترستاک بود در میان سیاهی نامتناهی گم میشوی گم گم گم

به کیش که میرسم انگار زندگی دوباره ای بم داده اند سریع خودم را از شر کمپ و ماموریت خلاص میکنم به قایقران میگویم به مسئول کمپ و دفتر مهندسی اطلاع دهد من رفتم استراحت برمیگردم تهران!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

میروم هتل شایان یک سویت میگیرم
اولین کاری که میکنم یک دوش گرم میگیرم، 2 تا قرص آرام بخش میخورم ، سیگارم را میگیرانم و روی تخت مینشینم ،دیگر نمیدانم چگونه ساعت 10.30 صبح است
به لابی میروم صبحانه تمام شده است میروم به کافی شاپ لپ تاپم را روشن میکنم و خوشبختانه اتصال بیسیم اینتر نت وجود دارد. که میشود ایمیل ها راچک کرد
نگاهی به اطرافم میاندازم ، یک چهر آشنا بیرون لابی میبینم بله خودش است از همکاران سابقم در یکی از شرکتهای مهندسی و دوستی که زمانی بینمان بود مثل نور یک فلش آمد و رفت،ناخودآگاه بلند شدم وبه سمتش رفتم

-مریم
برمیگردد،
-آه ه ه توییی، اینجا چکار میکنی پسر، شیطونی!!!مثل همیشه!!!!؟؟
-نه بابا دیگه گذشت اون دوران
-وتو

ازدواج کرده است و دو تا بچه دارد
میگوید چقد از آخرین باری که دیدمت شکسته شده ای. چیزی نمیگویم
ولی من به او جمله میگویم که هر زنی دوست دارد بشنود
- ولی تو خیلی بهتر وخوشگلتر شدی ببینم بینیت رو عمل کردی؟
-آره دوس نداشتم شوهرم خواست
-شوهرت کجاست
-رفته بچهارو بگردونه
-توچرا نرفتی
-حوصله نداشتم
-پس تازه مثل منی
-میخوای یه چیزی بخوریم باهم
-بدم نمیاد، ماموریت بودم حال خوبی ندارم
-چرا؟ چی شده مگه؟
-هیچی خسته ام یکم ،

پیشنهاد عجیبی داد که علی رقم میلم نپذیرفتم چون مطمئن بودم کار به جاهای باریک خواهد رسید (این سابقه رو داشتم باش)

-میخوای بریم آیپارتمان ما اونجا حرف بزنیم یه استراحتی بکنی ؟؟
-نه نه مرسی ، لطف داری تو

نمیخوام بیشتر با او باشم ،نسکافه ام را تمام میکنم میگویم
-میروم فرودگاه بلیتم اوپنه
-اصرار میکند که بمونم ،

عجب حرفی میزند تصور میکنم هر لحظه شوهرش بیاید دوست ندارم با او رو در رو شوم ، میدونی وقتی با یه دختر رابطه داشتی ،اونم خیلی نزدیک بعدا نمیتونی با شوهرش تحملش کنی

خدا حافظی میکنم، دستش را دراز میکند دست میدهد و روبوسی میکند در همین حال میگویم

-مگه لاس وگاسی دختر دیگه گذشته ها، اون روزها

بهم میگه تو خیلی بدی
دستش رامیفشارم و میکشم و رها میکنم
راه میفتم به طرف سویتم که برای رفتن آماده شوم، به سویتم که میرسم پشیمان میشوم چرا پیشنهادش را رد کردم؟ ترسو ترسو؟، یا لاقل موبایلش را میگرفتم!! که گمش نکنم شاید کاری با او داشتم،؟

،برمیگردم انگار ده ساعت طول کشید در راه به فکرش بودم و روزهای گذشته مثل یک فیلم روی دور 32 از ذهنم می گذشت ،رسیدم انگار آب یخ رویم بپاشند،کنار همان درخت انجیر معابد باآن ریشه های بلند وغریبش ايستادم و از دور چند لحظه ای نگاهشان کردم:

دور میز نشسته بودند با شوهر وبچهاش

و با ناامیدی همیشگی برگشتم به سویتم و بعد به فرودگاه.

تا فرودگاه
یک عمر
طول کشید.