حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

ايمان ؟؟؟؟؟؟؟

انسان از آن چيزي که دوست ميدارد خودرا رها ميسازد،در اوج تمنا نمي خواهد،نگاهي به کتاب "ترس و لرز" که مغازله اي ديالکتيک در باب ايمان به خداست و نوشته" سورن کي ير که گارد" که ميحواهد داستان ابراهيم و اسماعيل را از جوانب مختلف بسنجد و ميخواهد بداند اين چه احساسيست که يک پدر عزيذ ترينش را با دستهاي خود نابود کند ، اسماعيلي که سالها و سالها براي رسيدنش محنت کشيده است ، هرچند در نهايت اتفاق ملودراماتيکي پيش مي آيد وگاهي که کتاب را ميخوانم ياد ملودرام هاي هاليوود مي افتم ،اما فکر ميکنم همه دوست دارند بداند اين نيرو و ايمان چبست و تاجه انداذه در وجودشان ساري و جاريست ، خط نخست نوشته حتما شما را ياد صداي عمو خسرو و تک هامون سينماي ما مي اندازد. ايمان چيست؟؟

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عشق تلفن!!!!!!

نميدونم تا حالا برخورد کردين با آدمهاي عاشق تلفن ، آدم رو ديونه مي کنند ،فرض کنيد در يک دفتر کار کوچک نشسته اي و بايد در کمترين زمان ممکن يک سري مدرک را تهيه کنيد. که همکار محترم از راه ميرسد ، هنوز روي صندلي ننشسته است که شروع ميکند واي واي با صداي بلند ، بعضي ها نمي فهمند واقعا ، باورکنيد باور کنيد تلفن براي اين همه حرف زدن اونم توي دفتر کار نيست
به اميد روزي که همه اين را بدانند و آزار نرسونن به همکاران و سايرين.......

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

داش آکل آمد؟؟؟؟؟

داش اکل را بايد ديده باشيد و يا خوانده باشيد، داستان نزديک به واقع صادق هدايت .
ميخواهم خاطره اي را که مسعود کيميايي راجع به داش آکل و زمان پيش توليد اتفاق افتاده است بازگو کنم: کيميايي ميگويد زماني که به شيراز رفتيم براي پيش توليد و ديدن و انتخاب لوکيشنها خيري رسيد که يکي از دوستان داشي زنده است ما که باورمان نميشد سريع خودمان را به او رسانديم، بله او واقعا از دوستان وي بود، بر اساس گفته هاي پيرمرد چهره داشي را طراح گريم تا حدودي تغييرداد،از نوع راه رفتن گرفته تا لباسهاي وي از او موبه مو سوئال شد وجالب اينکه همه چيز برايش عين روز روشن بود و اصلا فراموش نکره بود؟
زماني که در يکي از هتل هاي مجلل شيراز به مناسبت پايان پيش توليد برگذار شد ، پيرمرد را نيز دعوت کرديم ،من به فکي شيطنت افتادم از گريمور و بهروز خواستم در يکي از اتاق هاي بالا گريم و لباس داشي را برتن کند و از پلهاي مقابل وي پايين بيايد.
اين اتفاق که حادث شد پيرمرد واقعا متعجب و برافروخته فرياد زد داشي واينقدر حرکات، گريم و لباس بازيگر درست مطابق توضيحات ساخته شده بود که او احساس کرد که روح داشي را ميبيند. اين هم خاطره اي از مسعود کيميايي در فيلم داش اکل.