حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

زنان سالینجر

سعید کمالی‌دهقان، روزنامه‌ اعتماد، ۶ تیر ۱۳۸۷
۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانه‌ی «جی‌دی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چه‌طور یک نفر همچین اجازه‌ای به خودش داده؟ آن‌هم خانه‌ی «جی‌.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبه‌‌هایی که سرزده رفته‌اند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانه‌اش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسنده‌ای که دور تا دور خانه‌ی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانه‌اش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدم‌هایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که می‌میرند برای دیدن حتی یک‌ لحظه‌‌ی این نابغه‌ی داستان‌نویسی آمریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده.
مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگی‌نامه‌ی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل درباره‌ی «سلینجر» سئوال کرد. این‌که از چه فروشگاه‌هایی خرید می‌کند و از چه مسیری می‌گذرد و در نهایت آن‌قدر پرس و جو کرد تا به در خانه‌ی «سلینجر» رسید اما نویسنده‌ی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصله‌اش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامه‌‌نگاری داشت به این راحتی‌ها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاق‌هایی رخ داد که شرح مبسوط‌ش در مقدمه‌ی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل‌وهشتم» آمده است.
اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق می‌کرد. آن کسی که در خانه‌ی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبه‌ای نبود. «سلینجر» به خوبی او را می‌شناخت. یعنی واقعیت‌ این است که بیست‌وپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانه‌ی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگی‌اش با «سلینجر» به انزوای خودخواسته‌ی او احترام گذاشت و حرفی درباره‌اش نزد تا آن‌که کم‌کم وسوسه‌ شد و درباره‌ی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه می‌شود دیگر.
این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی‌ هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در ۵ نوامبر سال ۱۹۵۳ بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبی‌اش هم را هم مدیون زندگی‌ کوتاه‌اش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب می‌نوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعه‌ای از نوشته‌هایش را برای «مجله‌ی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک ‌تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقاله‌اش را تحت عنوان «دختر هجده‌ساله‌ای که به زندگی گذشته‌اش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامه‌ها و رسانه‌های زیادی در آمریکا به نوشته‌ی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همه‌ی این سر و صداها «جی‌.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانه‌ای برحذر داشت.
«سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و هم‌خانه‌ی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه می‌خواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواسته‌ای رضایت نمی‌داد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سال‌ها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمان‌های زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوست‌داشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد.
کتاب «جویس مینارد» درباره‌ی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلی‌ها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بی‌شرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشته‌های شخصی‌ در سایت اینترنتی‌اش می‌نویسد: «من واقعا تعجب می‌کنم! چرا آدم‌ها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگی‌اش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشق‌اش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان می‌دهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمی‌شود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهن‌تان را می‌بستید و چیزی نمی‌گفتید؟»
اما «جویس مینارد» تنها یکی از زن‌های زندگی «جی‌.دی. سلینجر» است. حتی بعضی‌ از منتفدان ادبی حدس می‌زنند که این همه انزوا طلبی و گوشه‌نشینی «سلینجر» به خاطر همین زن‌های زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زن‌ها و البته دخترهای جوان نیز در داستان‌های سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه‌»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که می‌شناختم» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال ۱۹۴۱ که اصلا کمر نداشت» [نغمه‌ی غمگین ترجمه‌ی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمه‌ی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نمونه‌هایی از این‌هاست.
«جی‌.دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامه‌نویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره می‌نویسد: «گفته می‌شود که وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه می‌نوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف ۳۶ ساله‌ی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» می‌نویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسم‌اش را جلوی من نیاورید.»
شکست عشقی «سلینجر» در بیست‌ و دو سالگی و عشق‌اش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربه‌ی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» درباره‌ی این رابطه می‌گوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. نمی‌شد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از این‌که دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدند.»
با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حمله‌های عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسوی‌ای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی‌ مشترک‌اشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت‌ ماهه‌ی مشترک‌اشان خاتمه داد. سال‌ها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامه‌ای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره می‌گوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آن‌که آن را باز کند و بخواند، پاره‌اش کرد. پدرم اگر ارتباط‌اش را با کسی تمام کند، واقعا تمام می‌کند و بازگشتی در میان نیست.»
وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانی‌ای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده ساله‌‌ی شادابی بود و کم‌کم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانواده‌ی «گلس» داستان‌های «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعه‌ی «فرنی و زویی» [ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام] نیز ازش نام‌برده می‌شود در میان کتا‌ب‌هایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سال‌های ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زن‌های زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.‌دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقه‌مند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا می‌کردند.
«سلینجر» اما روز به روز منزوی‌تر می‌شد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانه‌اش فاصله داشت، اوقات خود را می‌گذراند و گاهی دو هفته آنجا می‌ماند و به خانه بر‌نمی‌گشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم می‌کرد و بقیه اوقاتش را فقط می‌نوشت. «کلر» در همین باره می‌گوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجله‌ی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر درباره‌ی «مینارد» می‌گوید: «جویس لولیتای همه‌ی لولیتاهای جهان بود.»
پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.‌دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامه‌ی «آقای مرلین» را می‌دید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوش‌اش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره می‌گوید:«برنامه‌ی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت می‌کردم اما یک روز نامه‌ای از جی.دی. سلینجر به دست‌ام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آن‌که به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید می‌کردیم و سینما می‌رفتیم. در آخرین سال‌های دهه‌ی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آن‌ها به مقاله‌ای بر می‌گردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتش‌سوزی خانه‌ی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانه‌ی آن‌‌ها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.‌دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگی‌اش جلوی در خانه‌ی «سلینجر» ظاهر شد و در زد.
توضیح: این مقاله با الهام فراوان و کمک بسیار از مقاله‌‌ای تحت عنوان «زن‌های سلینجر» نوشته‌ی «پل السکاندر» نوشته شده است.

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

دیالوگهای ماندگار

زندانی:..... رضای حق ... آقا محسن دربندی از دستور ، پرهیز فرمودن...یه مجلس تو بند برقرار کردن... یعنی گلریزون کردن...
حالا یه مرد داره آزاد میشه....پس سفره کرم می گردونیم....برای سلامتی خودتون صلوات محمدی یاد کنید....
محسن خان رزبندی: صلوات برای سلامتی امیر علی... ما کاری به حکم نداریم... حکم رو کاغذ ، ما محکمه س .... اصلیت حکم، مال خداس... که ما و منش ر یخته و گلریزون میکنیم واسه کسی که آزاد میشه از این چار دیواری...که همه دنیا چار دیواریه....کرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سالو کشیده..... وجدانش بالاتر از این پولاس که کاغذه....سلامتی سه تن ... رفیقو ، ناموسو ، وطن.... سلامتی سه کس... زندونیو ، سربازو ، بی کس ، ...سلامتی باغبونی که زمستونشو بیشتر از بهار دوست داره ... سلامتی آزادی.....سلامتی زندونی های بی ملاقاتی....
امیر خان غلفلگیرمون کردی همیشه بزرگ مایی.....

(مسعود کیمیایی- اعتراض)

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

مارتین اسکورسیزی



تصویر مارتین اسکورسیزی در کنار عباس کیارستمی واسه آدم یه افتخار:این پست شرح حال خلاصه ای از اسکورسیزی که امسال با یه فیلم جدید سه بعدی 150 میلیون دلاری و متفاوت با کارهای قبلیش به سینما ها اومده تا نشون بده هنوز ریسک میکنه و به خودش ایمان داره اون گفته خوشحال که فیلمی ساخته که امسال فارغ از محدودیت های نمایشی سنی دخترش میتونه این فیلم رو ببینه


مارتین اسکورسیزی (Martin Scorsese) تاریخ تولد:17 نوامبر 1942 در نیویورک ، ایالات متحده


شغل: کارگردان، بازیگر، تهیه کننده فیلمنامه نویس


سالهای فعالیت:۱۹۶۳ تا الان مهمترین افتخارات : کاندید دریافت اسکار بهترین کارگردانی برای فیلمهای « گاو خشمگین » ، « آخرین وسوسه مسیح » ، « رفقای خوب » ، « عصر معصومیت » ، « دار و دسته نیویورکی » و « هوانورد »

دریافت اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم « The Departed »

همسرآن:لارین ماری برنان (۱۹۷۱-۱۹۶۵) جولیا کامرون (۱۹۷۷-۱۹۷۶) ایزابلا روزلینی (۱۹۸۲-۱۹۷۹) باربارا دفینا (۱۹۹۱-۱۹۸۵) هلن موریس (تاالان-۱۹۹۹)


من فقط تو کف اینهمه همسرم که آقای مارتین خان واسه خودش ردیف چیده!!!!!


۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

شبانه

اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟
شب و
رود بی انحنای ستارگان
که سرد می گذرد
وسوگواران درازگیسو
بر دو جانب رود
یاد آورد کدام خاطره را
با قصیده نفسگیر غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هماواز دوازده گلوله
سوراخ
میشود؟

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

نشانی اول

میدانم
حالا سالهاست که هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
حالا بعد از آن همه سال ، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم ازهمان سر صبح آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نای تازه نعنای نورسیده می آید
پس بگو قرار بود توبیایی و ...من نمیدانستم!
دردت به جان بی قرار پر گریه ام
پس این همه سالو ماه ساکت من کجابودی؟

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

بازگشت دوباره ای آشفته حال

نمیدونم چند بار باید اینو بنویسم ، امید وارم آخرین بار باشه:
مدتی این مثنوی تاخیر شد
محلتی باید تا خون شیر شد
نمیدونم چرا این وبلاگ فیلتر شد ، واقعا خودم متعجبم؟؟؟؟
ولی ای کاش دوستایی که اینجا سر میزدن بازم بیان، هرچند تعدادشون خیلی کم بود که اصلا برام مهم نیست و کیفیت دوستام مهمه، توی این مدت اتفاقات زیادی برام افتاده که خودش یه مثنوی!! بگذریم که حال خوبی نداشتم اما بعدا تعریف میکنم !
چند روز پیش توی آپارتمانمون کنار در خروجی پیش ماشینم وایساده بودم که یهو یه خانوم با یه چشم بسته و یه چشم گریون اومد بیرون، پشت ترش یه دختر بچه خیلی آرایش کرده اومد و اونم با لباس خونه بود تقریبا وقتی "میم" اومد که ببرمش اورژانس برای ترزیغ یه آمپول ، توی اون اوزژانس "میم" اون مادر و دختر رو میشناخت । فکر میکنید چه اتفاقی افتاده ؟؟؟؟باورم نمیشد اون دختر بچه سیزده ، چهادره ساله که معتاد به آمفتامین(شیشه) بود طی یه بحث با مادرش سر این مسئله که عاشق یه پسر آسمون جل شده ، با انگشت سبابه اش خواسته چشم مادرشو کور کنه، من که هاج و واج وایساده بودم اورژانس اون خانم رو به بیمارستان ارجاع دادن و چون دیر وقت بود من اون مادرو دخترو به بیمارستان میلاد بردم ،واقعا هنگ هنگ هنگ بودم دختره اصلا بهش نمیومد توی را تا به بیمارستان برسیم یه پاکت سیگار کشید و به مادرش بد و بیراه گفت !!!!!!!!!
من با بهت بهش نگاه میکردم و وقتی داشتم بر میگشتم انگار از یه حادثه دارم فرار میکنم!!!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

کافه نادری

شاید شاهکار بینش پژوه را بیشتر در غالب یک خواننده نه چندان موفق دیده باشید، اما دفتر شعری از او که البته چندان جدید هم نیست به دستم رسید که به نظرم جالب آمد شعری از آن را بنویسم نامش "پی اچ دی" است ،جالب آنکه برخلاف شاعران نوپرداز غزل های زیادی در آن دیدم:
در اتاقی دلگیر، طعم تلخ سیگار
مدرک پی اچ دی بر فراز دیوار
صف کوتاه شعور،صف طولانی نان
قرص، ده تا ده تا،چای لیوان لیوان
نرودا در تبعید،مرگ پاک لورکا
لحظه ای با نیچه،سفری با کافکا
کاتبان در مسلخ،این جماعت در خواب
صادق زنده به گور،بوف کورش نایاب
قهوه تلخ خاچیک،فال شیرین مادام
قلمی بی جوهر،جدولی نیمه تمام
شاملو در محبس، شعر غمگین فروغ
دوستت دارم ها ، همه نیرنگ و دروغ
لاشه اندیشه، دفن در پرلاشز
از خود سارتر تا کلام مارکز
.
.
شعر عاشقونه گفتن این روزا باعث خندس
وقتی تو دل گلوله ، شوق کشتن پرنده اس
تا بعد

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

گلادیاتورهای پارک وی

راستش را بخواهید از آنجا که ما در این ناکجاآباد استاده ایم ، میخواستم راجع به ترانه ای با شعری از نامجو(اسمشو نبر)با نام گلادیاتور بنویسم اما ناگاهان سقف خانه مان فرو ریخت ترجیح دادم به چیز دیگری بپردازم اما پیشنهاد میکنم این ترانه را از آلبوم"آخ"با صدا و ترانه ای از"اسمشو نبر"و همنوازی وهمخوانی گلشیفته عزیز و دوست داشتنی اگر تا به حال نشنیده اید حتما گوش کنید.
اما امروز صبح زود تلفنم زنگ زد بمانیم که یک روز تصمیم داشتم تا ساعت 10 بخوابم ، پشت خط کسی از شرکتی زنگ زده بود برای همکاری که به ایشان گفتم تماس خواهم گرفت اما نکته جلب اینکه از شب قبل نمیدانم چرا داستان دون ژوان کرج نوشته صادق هدایت در ذهنم بود .
پس از آنکه دیگر نتوانستم بخوابم بلند شدم و با نا امیدی تمام که قطعا در کتابخانه بهم ریخته ام نمیتوانم کتاب را بیابم سیگاری گیراندم و به طرف کتابخانه رفتم جالب ترین اتفاق عمرم این بود که در اولین نظر در قفصه سوم، کتاب جلویچشمم بود ، ساعت 8 صبح شروع به خواندن مجدد داستان دون ژوان کرج که برو بچهای گروه کیوسک در ترانه ای به اون اشاره میکنن و میگن "دون ژوان های کرج قهرمانای دختر بازی"
ساعت 9.5 صبح داستان را تمام کردم و تازه به فکر صبحانه افتادم هرچند که مدتهاست صبحانه ما شده"سیگارو چایی" پیش خودم زمزمه کردم "ای ارش کبریایی چی پس تو سرت، کی با ما راه میایی جون مادرت"
تابعد
اگر نفسی بود

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

ترنجي که بدست نايد!!!!!!!!!

گفتا منم ترنجم کندرجهان نگنجم
کفتم به از ترنجي ليکن بدست نايي
گفتا تو از کجايي کاشفته مينمايي
گفتم منم غريبي از شهر آشنايي
گفتا سرچه داري از سرخبر نداري
گفتم بر آستانت دارم سر جدايي
گفتا به دلربايي ماراچگونه بيني
گفتم چو خرمني گل در بزم دل ربايي
گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم شد
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد
گفتم که نوش لعلت مارا به آرزو گشت
گفتا تو بندگي کن کو بنده پرور آيد



تا بعد
يا حق

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

ری را آخر همین هفته می آید

همیشه شعر های صید علی صالی و دختر مرموز و گمشده این اشعار بی وزن و خوش صدا "ری را " برایم یادآورد روزهای خوب و قشنگم با صدای عمو خسرو بوده است، گویی تمام آن سالها من هم دنبال"ری را"می گشتم

ری را جان
نه مگر تو رفته بودی
با نان تازه و تبسم کودکان اردی بهشت بیایی
نه مگر قرار ما
قبول بوسه از لبان همین مردمان خسته بود
نه مگر قرار ما
نگفتن یکی واژه از آن راز پرده پوش..............

حالا آخرین نوشته های صالحی در دفتر شعری به نام "انیس آخر همین هفته می آید" چاپ شده که به نظرم خیلی حال و هوای "نامه ها" و "نشانی ها" را دارد،ولی حیف که دیگر عمو خسرو ام با آن "شین" های قشنگش نیست که ترانه های جدید را برایمان زمرمه کند.

تا بعد
یا حق

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

اي واي ....اي واي..... اي.. واي

جالب موسيقي بلوز ايراني!!!!!
با اشعار ديوانه وار و سوراليستي و گاهي بسيار نا متعارف
جمع تضاد ها رو ميشه در موسيقي نميدانم چي آقاي محسن نامجو شنيد
خيلي دوست دارم نظر دوستام رو در اين زمينه بدونم
به اين موسيقي چي ميگن به نظر شما؟ ستار با گام بلوز ، راک و ترانه اي از سر جنون در اين جامعه پر تناقض


يک روز به شدايي
در زلف تو آويزم
..
..

در ياي خزر گردم
خواهي تو اگر جونم
محصول هنر گردم
خواهي تو اگر جونم
..
..
اوگزاز و ديازپامي
چز زلفت آرامي
چون زلف تو نارامم
رسوا و پريشم من
سشوار......
سشوار...........
سشوار................


تا بعد
يا حق

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

ترانه يا خاطره

ميدونید ترانه وقتی مفهوم پیدا میکنه که برای شما یاد آور کسی یا چیزی ، وقت و زمان و خاطره ای خاص باشه یا یه دوره از زندگیتونو معنی کنه، حداقل برای من که اینطوریه یعنی در اکثر قریب به اتفاق ترانه هایی که برای بار اول میشنوم جزبم نمیکنن ،مگه اینکه ترانه از نظر موسیقایی و هم از نظر کلام ترانه خوبی باشه که بتونم کم کم بهش عادت کنم اونوقته که شاید چند سال بعد برام به یه ترانه خاطره انگیز تبدیل بشه
نمیدونم شما ترانه "سنگ قبر آرزو" رو میشناسین یانه ولی به قول آبادانیه من و کیمیایی که خیلی دوسش داریم:
بر تو وآن خاطر آسوده سوگند
بر تو ای چشم گنه آلوده سوگند
بر آن لبخند جادویی
بر آن سیمای روشن
کز چشمان تو افتاده آتش بر هستی من
عمریییییی هر شب در رهگذارت
ماندم چشم انتظارت
شاید یک شب بیایییی..........
تا بعد
در پناه او