حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

يک داستان - 1

این داستان را چندین ماه پیش و ناگهان و در چند لحظه نوشتم نمیدانم از کجا آمد مثل یه شعریکه به قولی از جوشیدن بود نه از کوشیدن فکرمیکنم در جای دیگری هم که مینوشتم نوشته باشمش دوست دارم دوستانم بخوانند و نظر بدهند هرچند ظاهرا کمی طولانیست ولی فکر میکنم ازش یک بار خواندن داشته باشد،و بامید اینکه خوشتان بیاید،ضمنا در پست قبل چند کامنت داشتم که نویسنده هاشان را نمیشناختم ،لطفا اگر بلاگ یا ایمیل دارید(که حتما دارید) لطفکنید و بنویسید تا به رسم ادب به وبلاگتان سری بزنم یا ایمیلی برای تشکر.
"یک داستان"
چند شب پیش خواب میدیدم

دق للباب می کنند ، از تختم بلند میشوم ساعت 3.5 صبح است،الکی میترسم بلند میشوم لباسم را میپوشم از چشمی نگاه میکنم کسی نیست صدا میکنم ، کسی نیست ، اما دوباره کلون در را میزنند درب را باز میکنم یهو میبینم کنار دریا هستم دوسه نفر غریبه باهام هم مسیرند ،نمیدانم کدام ساحل هستم درخت های بی سر کنار ساحل هستد و چند صد متر آنطرف ترعده ای آشنا و غریبه جمعند و دمام میزندد، صدای دمام تمام وجودم را گرفته،دور آنها کسانی مراسم زار میکنند احساس میکنم باد جن می آید گردنهایشان دازتر میشود و دور خود میچرخند انگار منتظر منند، نزدیک میروم راه را برایم باز میکنند در وسط آنجا چیزی میبینم که باورش سخت است ، جسد زنی آشنا ،اینقدر آشنا که انگار همخوابه ام بوده است، دوس دارم داد بزنم اما انگار راه گلویم بسته است ،چرا کسی رویش را نمیپوشاند برهنگی اش مچاله ام میکند، تمام اندام زنانه اش را خوب خوب میشناسم
مینشینم کنارش ملافه ای سفید دورش میپیچم، ناراحتم کم کم صدای همهمه ها برایم آشنا میشود :قاتل قاتل ، ترسو ،ترسو، وصدایی رسا تر :تو اونو کشتی اون زن هیچکاکی رو
این وکه میگه یادم میفته که موهاش اصلا تکون نخورده بودو آرایش موهاش عین زنهای هیچکاکی بود
تلاش میکنم از لابهلای آنها رها شوم ،نمیگذارند ،خیلی ترسیده ام هیچ چیز نمیگویم همه با دشداشهای سفید بلند دور تا دورم را پوشانده اند ، بعضی از آنها دشداشهای خونی به تن دارند
در بینشان زنهای زیادی با روبنده های توری مشکی که روبندهایشان را بالا داده اند و دور لبهایشان را خالکوبی کرده اند میگویند:ترسو ترسو ترسو، عده ای آنطرفتر قاتل قاتل.
ناگهان با چابکی که هیچ وقت در خود سراغ ندارم از بینشان میگریزم و در ساحل میدوم جلویم یک پرتگاه ظاهر میشود در خوابی که انگار بیداریست میگویم چقدر به هامون شبیهم
بر میگردم
مردی که چهره اش را نمیبینم با قلوه سنگی بزرگ به صورتم میکوبد و پایان

بیدارمیشوم تمام بدنم خبس شده است ساعت 2.45است
درکمپ یکی از پروژه های نفتی جنوب کشور هستم تا فرسنگها اثری از هیچ انسانی نیست تنهای تنهام با یک نگهبان مفنگی که مثلا قرار است نگهبان من و کمپ باشد گویا نشئه است از صدای داد من بیدار شده با آن لحجه ای که نمیدانم کجایی است میگوید:چیزی شده آق مهندس-نترسی بابام میخوییبرات چویی بیارووم

سری تکان دادم به علامت نه و تشکر
دو باره دراز کشیدم
یادم میاد که این دومین شب متوالی است که این کابوس را میبینم
تصمیم میگیرم برگردم هرچند ماموریتم به اتمام نرسیده است ولی تصمیم میگیرم برگردم شبانه به کیش با بیسیم از سایت های سرچاهی در کیش اطلاع میدهم بیایند دنبالم
میگوید:این موقع شب
میگویم بله در اولین فرصت ،فورا حال خوبی ندارم
یک ساعت دیگر بسیم میزندد که آمده اند ساعت حدودا 4 صبح است
همه وسایلم را برمیدارم از کمپ مثل دیوانه ها میزنم بیرون و میپرم توی قایق دو موتوره، بدون هیچ حرفی، حرکت میکردیم وحشتناک بود ، در یا در شب بسیار ترستاک بود در میان سیاهی نامتناهی گم میشوی گم گم گم

به کیش که میرسم انگار زندگی دوباره ای بم داده اند سریع خودم را از شر کمپ و ماموریت خلاص میکنم به قایقران میگویم به مسئول کمپ و دفتر مهندسی اطلاع دهد من رفتم استراحت برمیگردم تهران!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

میروم هتل شایان یک سویت میگیرم
اولین کاری که میکنم یک دوش گرم میگیرم، 2 تا قرص آرام بخش میخورم ، سیگارم را میگیرانم و روی تخت مینشینم ،دیگر نمیدانم چگونه ساعت 10.30 صبح است
به لابی میروم صبحانه تمام شده است میروم به کافی شاپ لپ تاپم را روشن میکنم و خوشبختانه اتصال بیسیم اینتر نت وجود دارد. که میشود ایمیل ها راچک کرد
نگاهی به اطرافم میاندازم ، یک چهر آشنا بیرون لابی میبینم بله خودش است از همکاران سابقم در یکی از شرکتهای مهندسی و دوستی که زمانی بینمان بود مثل نور یک فلش آمد و رفت،ناخودآگاه بلند شدم وبه سمتش رفتم

-مریم
برمیگردد،
-آه ه ه توییی، اینجا چکار میکنی پسر، شیطونی!!!مثل همیشه!!!!؟؟
-نه بابا دیگه گذشت اون دوران
-وتو

ازدواج کرده است و دو تا بچه دارد
میگوید چقد از آخرین باری که دیدمت شکسته شده ای. چیزی نمیگویم
ولی من به او جمله میگویم که هر زنی دوست دارد بشنود
- ولی تو خیلی بهتر وخوشگلتر شدی ببینم بینیت رو عمل کردی؟
-آره دوس نداشتم شوهرم خواست
-شوهرت کجاست
-رفته بچهارو بگردونه
-توچرا نرفتی
-حوصله نداشتم
-پس تازه مثل منی
-میخوای یه چیزی بخوریم باهم
-بدم نمیاد، ماموریت بودم حال خوبی ندارم
-چرا؟ چی شده مگه؟
-هیچی خسته ام یکم ،

پیشنهاد عجیبی داد که علی رقم میلم نپذیرفتم چون مطمئن بودم کار به جاهای باریک خواهد رسید (این سابقه رو داشتم باش)

-میخوای بریم آیپارتمان ما اونجا حرف بزنیم یه استراحتی بکنی ؟؟
-نه نه مرسی ، لطف داری تو

نمیخوام بیشتر با او باشم ،نسکافه ام را تمام میکنم میگویم
-میروم فرودگاه بلیتم اوپنه
-اصرار میکند که بمونم ،

عجب حرفی میزند تصور میکنم هر لحظه شوهرش بیاید دوست ندارم با او رو در رو شوم ، میدونی وقتی با یه دختر رابطه داشتی ،اونم خیلی نزدیک بعدا نمیتونی با شوهرش تحملش کنی

خدا حافظی میکنم، دستش را دراز میکند دست میدهد و روبوسی میکند در همین حال میگویم

-مگه لاس وگاسی دختر دیگه گذشته ها، اون روزها

بهم میگه تو خیلی بدی
دستش رامیفشارم و میکشم و رها میکنم
راه میفتم به طرف سویتم که برای رفتن آماده شوم، به سویتم که میرسم پشیمان میشوم چرا پیشنهادش را رد کردم؟ ترسو ترسو؟، یا لاقل موبایلش را میگرفتم!! که گمش نکنم شاید کاری با او داشتم،؟

،برمیگردم انگار ده ساعت طول کشید در راه به فکرش بودم و روزهای گذشته مثل یک فیلم روی دور 32 از ذهنم می گذشت ،رسیدم انگار آب یخ رویم بپاشند،کنار همان درخت انجیر معابد باآن ریشه های بلند وغریبش ايستادم و از دور چند لحظه ای نگاهشان کردم:

دور میز نشسته بودند با شوهر وبچهاش

و با ناامیدی همیشگی برگشتم به سویتم و بعد به فرودگاه.

تا فرودگاه
یک عمر
طول کشید.

۱ نظر:

  1. ایمان جان
    داستانت را برای 2بارخواندم.
    نمیدونم، یه خورده فضای داستانت دلهره آوره انگار ازاون چیزهایی است که آدم مطمئنه تهش چیزی جز پشیمونی نیست.
    درهرصورت قلم خیلی خوبی داری و وبلاگ جالبی.
    منتظر شعرها و داستانهای بعدیت هستیم.

    اشکان

    پاسخحذف