حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

داش آکل آمد؟؟؟؟؟

داش اکل را بايد ديده باشيد و يا خوانده باشيد، داستان نزديک به واقع صادق هدايت .
ميخواهم خاطره اي را که مسعود کيميايي راجع به داش آکل و زمان پيش توليد اتفاق افتاده است بازگو کنم: کيميايي ميگويد زماني که به شيراز رفتيم براي پيش توليد و ديدن و انتخاب لوکيشنها خيري رسيد که يکي از دوستان داشي زنده است ما که باورمان نميشد سريع خودمان را به او رسانديم، بله او واقعا از دوستان وي بود، بر اساس گفته هاي پيرمرد چهره داشي را طراح گريم تا حدودي تغييرداد،از نوع راه رفتن گرفته تا لباسهاي وي از او موبه مو سوئال شد وجالب اينکه همه چيز برايش عين روز روشن بود و اصلا فراموش نکره بود؟
زماني که در يکي از هتل هاي مجلل شيراز به مناسبت پايان پيش توليد برگذار شد ، پيرمرد را نيز دعوت کرديم ،من به فکي شيطنت افتادم از گريمور و بهروز خواستم در يکي از اتاق هاي بالا گريم و لباس داشي را برتن کند و از پلهاي مقابل وي پايين بيايد.
اين اتفاق که حادث شد پيرمرد واقعا متعجب و برافروخته فرياد زد داشي واينقدر حرکات، گريم و لباس بازيگر درست مطابق توضيحات ساخته شده بود که او احساس کرد که روح داشي را ميبيند. اين هم خاطره اي از مسعود کيميايي در فيلم داش اکل.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر