حرفهايي برای نگفتن.......

در جمع من و اين بغض بی قرار
جای تو
خالی

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

نميدونم
اين روزها روزهاي کسالت بارمنِ
ديروز در هياهوي افکار مايخوليايي ام ناگهان و بدون هيچ دليلي ياد حياط کناري دانشکده هنرهاي زيبا دانشگاه تران افتادم در پاييز آن سال فکر ميکنم 79 يا 80 بود آن روز هم مثل ديروز بودم اما اتفاق آن روز ، در عصر يک روز پاييزي خفن که آدم دلش ميخواد داد بزنه از کلاس دکوراسيون داخلي جهاد دانشگاهي بيرون آمدم نزديک غروب بود ،سيگاري گيراندم روي برگهاي خشک راه رفتم و چقدر فضا سنگين و آن اتمسفر دلگير بود روي نيمکتي نشستم انقدر توي خودم بودم که متوجه حضور خانم ساز بدست روي نيمکت نشده بودم نميدانم ولي حداقل 2 دقيقه اي بود که نشسته بودم سرم را برگرداندم و ناگهان يکه خورده وترسيده گفتم سلام خانوم.

ادامه اين پست رو فردا مينويسم چون الان يهو کار برام پيش اومد

۱ نظر:

  1. چقدر لوسسسسسسسسسس............بقیشو بنویس
    میم

    پاسخحذف